پردۀ ِ پندار

شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند

پردۀ ِ پندار

شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

۳ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

 میلاد: امروز  ه ا سایه (هوشنگ ابتهاج) این بیت حافظ را خواند و به گریه افتاد؛
 به صبر کوش تو ای دل که حق رها نکند
چنین عـزیز نگـینی به دست اهـرمنی
سایه : بیت از این وطن پرستانه تر می شه، غزل از این سیاسی تر امکان داره....
دو یـار زیـرک و از بـادۀ کهـن دو منـی
فـراغتی و کتـابی و گـوشۀ چـمنی

من این مقـام بـه دنیـا و آخـرت ندهـم
اگرچـه در پِی امْ افتند هر دم انجمنی
دو سه بیت اول مقدمه است تا بیفته به حرف اصلیش... چه افسوسی تو این این غزل هست:
ببین در اینۀ جام نقشبندی غیب
که کس به یاد ندارد چنین عجب زمنی (روزگاری)

ز تُنـدْ بـادِ حـوادث نمـی تـوان دیـدن
درین چمن که گلی بوده است یـا سمنی

ازین سمـوم کـه برطرفِ بوستـان بگذشت
عجب که بوی گلی هَست و رنگ نسترنی

به صبر کوش تو ای دل که حق رها نکند
چنین عـزیز نگـینی به دست اهـرمنی

مـزاج دهـر تبـه شد دریـن بـلا حـافظ
کجاست فـکر حکیـمی و رایِ برهمنی؟

چند لحظه ای(سایه) سکوت می کند:
این غزل به پرداخت نهایی رسیده، کامل ِ کامله ، هیچ کار نمی شه کرد دیگه ... حافظ اینه... نه زنده بادی گفته نه مرده بادی گفته ولی این طوری دربارۀ وطن خودش حرف می زنه . با همۀ آزارهایی که دیده ... واقعاً هم این وطن عزیز " عزیز نگینه" . من بارها با خودم کلنجار می رم که مبادا تعصب ایرانی بودن منو به این قضاوت وادار می کنه ولی این طور نیست حقیقتاً " عزیز نگینه":
به صبر کوش تو ای دل که حق رها نکند
چنین عـزیز نگـینی به دست اهـرمنی

از کتاب پیر پرنیان اندیش (میلاد عظیمی و عاطفه طیّه در صحبت ه ا سایه)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۷ ، ۱۶:۴۵

 قاعده هیجدهم

تمام کائنات با همه لایه ها و با همه بغرنجی اش در درون انسان پنهان است. شیطان مخلوقی ترسناک نیست که بیرون از ما در پی فریب دادنمان باشد، بلکه صدایی است در درونِ خودمان. در خودت دنبال شیطان بگرد، نه در بیرون و در دیگران. و فراموش نکن هر که نَفْسش را بشناسد، پروردگارش را شناخته است. انسانی که نه به دیگران، بلکه به خود بپردازد، سرانجام پاداشش شناخت آفریدگار است.

چهل قاعده را از لینک زیر بخوانید :

https://ideality.ir/1395/11/15/%D9%85%D9%84%D8%AA-%D8%B9%D8%B4%D9%82-%D8%9B-%DA%86%D9%87%D9%84-%D9%82%D8%A7%D8%B9%D8%AF%D9%87-%D8%B4%D9%85%D8%B3-%D8%AA%D8%A8%D8%B1%DB%8C%D8%B2%DB%8C-%D8%A8%D9%87-%D9%86%D9%82%D9%84-%D8%A7%D8%B2/

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۷ ، ۲۱:۳۶

 مرحوم محمد قاضی،
 مترجم پیشکسوت و بلندآوازه کشورمان
در کتاب خاطراتش روایت می کند :

 در پنجمین سالی که به به استخدام سازمان برنامه و بودجه درآمده بودم، دولت وقت تصمیم گرفت برای خانوارها کوپن ارزاق صادر کند. جنگ جهانی به پایان رسیده بود اما کمبود ارزاق و فقر در کشور هنوز شدت داشت. من به همراه یک کارمند مامور شدم در ناحیه طالقان آمارگیری کنم و لیست ساکنان همه دهات را ثبت نمایم.

ما دو نفر به همراه یک ژاندارم و یک بلد راه سوار بر دو قاطر به عمق کوهستان طالقان رفتیم و از تک تک روستاها آمار جمع آوری کردیم.

در یک روستا کدخدا طبق وظیفه اش ما را همراهی می نمود. به امامزاده ای رسیدیم با بنایی کوچک و گنبدی سبز رنگ که مورد احترام اهالی بود و یک چشمه باصفا به صورت دریاچه ای به وسعت صدمتر مربع مقابل امامزاده به چشم می خورد. مقابل چشمه ایستادیم که دیدم درون آب چشمه ماهی های درشت و سرحال شنا می کنند. ماهی کپور آنچنان فراوان بود که ضمن شنا با هم برخورد می کردند.

کدخدا مرد پنجاه ساله دانا و موقری بود ، گفت : آقای قاضی، این ماهی ها متعلق به این امامزاده هستند و کسی جرات صید آنان را ندارد.چند سال پیش گربه ای قصد شکار بچه ماهی ها را داشت که در دم به شکل سنگ درآمد، آنجاست ببینید.
سنگی را در دامنه کوه و نزدیک چشمه نشان داد که به نظرم چندان شبیه گربه نبود. اما کدخدا آنچنان عاقل و چیزفهم بود که حرفش را پذیرفتم. چند نفر از اهل ده همراهمان شده بودند که سر تکان دادند و چیزهایی در تائید این ماجرای شگفت انگیز گفتند.

شب ناچار بودیم جایی اتراق کنیم. به دعوت کدخدا به خانه اش رفتیم. سفره شام را پهن کردند و در کنار دیسهای معطر برنج شمال، دو ماهی کپور درشت و سرخ شده هم گذاشتند.

ضمن صرف غذا گفتم : کدخدا ماهی به این لذیذی را چطور تهیه می کنید؟ به شمال که دسترسی ندارید.

به سادگی گفت : ماهی های
همان چشمه امامزاده هستند !!!

لقمه غذا در گلویم گیر کرد. شاید یک دو دقیقه کپ کرده بودم. با جرعه ای آب لقمه را فرو دادم و سردرگم و وحشتزده نگاهش کردم.

حال مرا که دید قهقه ای سر داد و مفصل خندید و گفت : نکند داستان سنگ شدن و ممنوعیت و اینها را باور کردید؟!!
من از جوانی که مسئول اداره ده شدم اگر چنین داستانی خلق نمی کردم که تا به حال مردم ریشه ماهی را از آن چشمه بیرون آورده بودند. یک جوری لازم بود بترسند و پنهانی ماهی صید نکنند.

در چهره کدخدا ، روح همه حاکمان مشرق زمین را در طول تاریخ می دیدم. مردانی که سوار بر ترس و جهل مردم حکومت کرده بودند و هرگز گامی در راه تربیت و آگاهی رعیت برنداشته بودند. حاکمانی که خود کوچکترین اعتقادی به آنچه می گفتند نداشتند و انسانها را قابل تربیت و آگاهی نمی دانستند.

خاطرات یک مترجم -  محمد قاضی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۷ ، ۱۷:۳۲