فقیه کهن جامۀ تنگدست
دکتر محمد جعفر محجوب از شیفتگان سعدی بود و نگاهی رندانه به رندی های شیخ داشت. حافظه کم نظیر او همواره مجال می داد که در کار شعر سعدی چنان سخن بگوید که تو پنداری خود شیخ اجل حاضر است و ناظر.
شبی در محضرش بودیم (صدرالدین الهی ) و او مرا توجه داد به حکایتی از بوستان که چه زیبا و رندانه حضور سعدی ِنکته گیر ِسخن سنج را در مجلس اهل ادعا نشان می داد. دکتر محجوب گفت:
هرگز این حکایت بوستان را به چشم بصیرت خوانده ای ؟ این حکایتی است از مجالس بحث و فحص آن روزگار که تا روزگار ما نیز چنین است. مخصوصا در این سالها که دوباره سر و کله قاضی پیدا شده است. این حکایت تصویری از مجلس یک قاضی است.
و معطل نشد که من جوابی بدهم و شروع کرد به خواندن:
فقیهی کهن جامهای تنگدست
در ایوان قاضی به صف برنشست
می دانی که آن وقت ها قضات مثل پادشاهان بار می دادند. بر صدر ایوانی می نشستند و خلق به صف کنار هم جای می گرفتند تا مطلب خود را با قاضی در میان بگذارند و یا احتمالا در بحثی که در می گرفت شرکت کنند. آن روز هم این فقیه کهن جامۀ تنگدست آمد و در صف حاضران در ایوان نشست. رسم بر این بود که کسی به نام مُعرَف اگر ناشناسی به مجلس می آمد او را شناسایی می کرد و به دیگران می شناساند. چیزی فرضا مثل مامور انتظامات . به هر حال تازه وارد نشست و ...
نگه کرد قاضی در او تیز تیز
مُعرف گرفت آستینش که خیز
ندانی که برتر مقام تو نیست
فروتر نشین، یا برو، یا بایست
ناشناس کهن جامه به این طریق طبقه بندی شد که یا باید خیلی زیردست بنشیند یا ایوان را ترک گوید و یا اینکه مثل خدمه سرپا بایستد. مامور محترم ضمنا فقیه کهن جامه را نصیت کرد که :
نه هرکس سزاوار باشد به صدر
کرامت به فضل است و رتبت به قدر
دگر ره چه حاجت به پند کست؟
همین شرمساری عقوبت بَسَت
به عزت هر آن کس فروتر نشست
به خواری نیفتد ز بالا به پست
به جای بزرگان دلیری مکن
چو سر پنجهات نیست شیری مکن
خوب فقیر کهن جامۀ تنگدست بیچاره در برابر زبان پر از ملامت مامور چه می توانست کرد؟
چو دید آن خردمند درویش رنگ
که بنشست و برخاست بختش به جنگ
چو آتش برآورد بیچاره دود
فروتر نشست از مقامی که بود
حالا مجلس قاضی گرم شده و یک مسالۀ فقهی در میان افتاده بود.
فقیهان طریق جدل ساختند
لم و لا اُسَلّم درانداختند
یکی از شیوه های بحث فقهی در محضر قاضی القضات که فرق نمی کند شریح قاضی باشد یا آن قاضی القضات ها که منصور حلاج و عین اقضات همدانی را بر دار کردند و سوختند این بود که باهم به صدای بلند جر و بحث کنند درآن مجلس هم چنین شد.
گشادند بر هم در فتنه باز
به لا و نعم کرده گردن دراز
تو گفتی خروسان شاطر(دلاور) به جنگ
فتادند در هم به منقار و چنگ
یکی بی خود از خشمناکی چو مست
یکی بر زمین میزند هر دو دست
فتادند در عقدهای پیچ پیچ
که در حل آن ره نبردند هیچ
کهن جامه فقیه که از جیغ و داد خروس جنگی های مجلس مباحثه عاجز شده بود ، ناگهان طاقت و صبر از کف بداد و مانند شیر غرید و...
بگفت ای صنا دید شرع رسول
به ابلاغ تنزیل(قرآن) و فقه و اصول
دلایل قوی باید و معنوی
نه رگهای گردن به حجت قوی
مرا نیز چوگان لعب است و گوی
بگفتند اگر نیک دانی بگوی
از این جا فقیر کهن جامه وارد معرکه بحث شد و ...
به کلک فصاحت بیانی که داشت
به دلها چو نقش نگین برنگاشت
سر از کوی صورت به معنی کشید
قلم در سر حرف دعوی کشید
بگفتندش از هر کنار آفرین
که بر عقل و طبعت هزار آفرین
سمند سخن تا به جایی براند
که قاضی چو خر در وحل بازماند
طبیعی است وقتی قاضی القضات مثل خر پا در گِل بماند تکلیف بقیه روشن است . بنابرین حضرت قاضی باید فکری می کرد و آبروی به خطر افتاده را نجات می داد به این جهت عمامۀ قاعدتاً از پرند یا پرنیان بافته ِخود را از سر برداشت و خادم را خواست تا آنرا پیش کهن جامه تنگدست ببرد. سید( این تکیه کلام محجوب بود به همه) حواست هست تو که در کار ورزش بوده ای ، دستار دادن چیزی مثل لنگ انداختن در زورخانه یا کشتی بخشیدن و کت بوسیدن در گود است . پس قاضی....
برون آمد از طاق و دستار خویش
به اکرام و لطفش فرستاد پیش
که هیهات قدر تو نشناختیم
به شکر قدومت نپرداختیم
دریغ آیدم با چنین مایهای
که بینم تو را در چنین پایهای
معرف به دلداری آمد بَرش
که دستار قاضی نهد بر سرش
اما این فقیه کهن جامه تنگدست از جنس قاضیان نبود و تا عمامه را قاضی توسط معرف به او عرضه شد تکانی خورد و
به دست و زبان منع کردش که دور
منه بر سرم پای بند غرور
خرد باید اندر سر مرد و مغز
نباید مرا چون تو دستار نغز
میفراز گردن به دستار و ریش
که دستار پنبهست و سبلت حشیش
محجوب گفت سید حواست هست که منظور از این حشیش ریشه خشک شدۀ گیاهان و علف است که غریق هم به آن متوسل می شود نه آن علف معروف که جوان ها می کَشند و با آن به هپروت تخیل می روند. درد سرت ندهم فقیه کهن جامه تنگدست شروع کرد به متلک گفتن به قاضی القضات و گفت:
چه خوش گفت خر مهرهای در گلی
چو بر داشتش پر طمع جاهلی
مرا کس نخواهد خریدن به هیچ
به دیوانگی در حریرم مپیچ
نه منعم به مال از کسی بهترست
خر ار جل اطلس بپوشد خرست
خلاصه یارو کاری کرد که قاضی انگشت تعجب به دندان گَزید و تا همگان به خود آمدند ،
وزان جا جوان روی همت بتافت
برون رفت و بازش نشان کس نیافت
حاضران به جستجو برآمدند و نقیب که همان مُعرّف کذا باشد که او را در آغاز از سر جایی که نشسته بود بلند کرده بود ،
در پی اش سر به کوچه نهاد و از مردم شهر پرسید که " مردی بدین نعت و صورت که دید؟ " سید! به جواب
یکی از مردم توجه کن تا ارادت و اخلاصت به مردی که فقهیی کهن جامه و تنگدست بیش نیست بیش از پیش شود.
یکی گفت از این نوع شیرین نفس
در این شهر سعدی شناسیم و بس
محجوب گفت: حریف ما آنقدر رند و به همین اندازه آزاده بوده است ؛ باید دوستش داشت، مگر نه ؟
از کتاب " در بازارچه زندگی با سعدی" نوشته صدرالدین الهی
جناب سعدی عزیز ازاینکه قاضی شما اعتنا نکرد در این حکایت رنجیدی و سرانجام ثابت کردی که از آنها در فقط ارائه کلام و حرف و سخن برتری و آنها نادم شدند در پایان حکایت همان رفتار زشت بی ارزش و بی قدر بودن را به جناب الاغ*خر* روا داشتی .بدان که اگر الاغ زبان و کلام فارسی می دانست حتما جوابی فصیح تر به شما میداد . تا این اندازه توهین به عضوی از نظام خلقت و کارخانه هستی ننمایی. سعدی جان ضعف قابل مشاهده ات در این حکایت نپرداختن به موضوعجلسه و اختلاف مجلسیان است . بیان نکردن راه حل مشکل از سوی شما در حکایت به روشنی عدم توانایی رفع معضلات اجتماعی از سوی سلسله ی ادیبان میباشد . خلاصه آنکه سعدی و امثالهم مولد حرفند وتابلو راهنما نه منشاء کارند نه مجری و عاعل