زندگی زیباست (Life is Beautiful)
دیشب بیخواب شدم و برای صدمین بار فیلم کهنهنشدنی « زندگی زیباست» ساخته روبرتو بنینی را دیدم. به این فیلم مدیون هستم. تسکینم میدهد. جانم را نوازش میکند. غبار تلخی و یأس را از روانم میزداید. خشم و بیزاری را میشوید و با خود میبرد. به جایش صبر و ثبات و امید میآورد. فیلم را یک ایتالیایی ساخته اما بال در بال این فیلم به آفاق دنیای مولانا و سعدی و حافظ و بوسعید پرواز میکنم.
داستان فیلم درخشان است. مردی سبکروح و مهربان و مثبتاندیش به زنی نازنین و سزاوار عشق دل میبازد. ثمره ازدواجشان پسری زیرک و دوستداشتنی است؛ یک خانواده خوشبخت و شاد که رشتههای مودتی گرم آنها را مثل زنجیر به هم میبندد.
ناگهان طوفان میآید؛ جنگ جهانی دوم. این خانواده
یهودی هستند. نکبتی که دیگرانش آفریدند دامان زندگی کوچکشان را میگیرد. آنها را به اردوگاه کار اجباری میبرند. همان اردوگاههایی که وصفشان را خواندهایم و دیدهایم. در اردوگاه، زندگی، تباهترین و سیاهترین و زشتترین و سختترین رویش را نشان میدهد. پدر و پسر یکجا اسیرند. مرگ ارزان است. تیغ زندگی برّنده و بی محاباست. میدرد و مرهمی نیست. بیچاره گوئیدو! چه کند با این خشونت بی مهار؟... فرزند پنج سالهاش را چه کند؟
چارهای میاندیشد. خرد روشنش را به کار میاندازد. زندگی همین است! من که این وضع را نساختم! این دوزخ محصول جنون و خودکامگی متوهمانی است که میخواهند دنیا را به بهشت آرزوهایشان مبدل سازند. باید تا آنجا که مقدور من است اردوگاه جهنمی را برای پسرم قابل تحمل کنم. فکری به نظرش میرسد... باید پسرم را فریب بدهم. پسرم سربههوا و بازیدوست است. به او میگویم همه این ماجراها بازی است. نمایش است. هر کدام از ما در این بازی نقشی داریم. گوئیدوی مستأصل؛ پدری که بر لب بحر فنا منتظر است، مقدورش همین است که با فریب و قصهسرودن رنج زندگی را برای پسرش تابآوردنی کند. نقاب بر زشتی بیپایان زندگی بیفکند. تا پسرش شاد باشد. غمگین نباشد. زندگی کند... از این ستون به آن ستون فرج است. شاید فردا روز بهتری باشد برای پسرش.
فیلم Life is Beautiful به ظاهر کمدی است اما در واقع مرثیهای است رسا که بر بدبختی ناگزیر تبار انسان خندیده است. خورشید سردی است که از لوش و لجن دمیده است. دمیدن آن هم از سر ضرورت بوده است. ضرورتی که دستکم گوئیدو با حس پدرانهاش آن را خوب احساس میکند. عشق به پسرش، تعهد به آینده پسرش، شفقت بر معصومیت و بیپناهی پسرش، حجّت موجّه اوست که به نفع زندگی ، به نفع امید، به نفع فردای بهتر ، فرزندش را و شاید خودش را فریب بدهد. گوئیدو همهی هنرش را به کار انداخت تا پسرش این بازی را بپذیرد. تا این بازی برایش لذتبخش باشد. هرچه از دستش برآمد کرد. مرگ تراژیکش را نیز به بازی گرفت. آه از آن شکلک شوخ و شنگش وقتی که به مسلخ میرفت... تا دم مرگ هم به زندگی به شادی پسرش دل بسته بود. همین از دستش برمیآمد... عاشقان چنیناند...
مقدور من سریست که در پایت افکنم
گر زانکه التفات بدین مختصر کنی
انسان در رنج و درد آفریده شده در خسران میزید و مرگ... این دایره عجز و عزا را باید تاب آورد. گوئیدو میگوید که در اردوگاه مرگ هم میشود زندگی را زیبا دید. میشود کوشید تا به سهم خود از پلشتی، زیبایی رویاند. میشود به حکم ضرورت و علیرغم قواعد صلب عقل، به دنبال رویاندن سنبل از زمین شوره بود. در دل ظلمانیترین شبها هم باید به فردا چشم دوخت و روز را دوست داشت که آخری بود آخر شبان یلدا را... گوئیدو امیدواری را شعار نمیدهد آن را زندگی میکند. با همهی توش و توانش هم زندگی میکند.
شب تمام شد. صبح آمد. گوئیدو نماند تا صبح سپید را ببیند. سر خمّ می سلامت... پسرش و همسرش اما ماندند و به سوی آینده رفتند...
به سوی آینده رفتند تا در روزگاری دیگر و در اردوگاهی دیگر گرفتار پتیارهای دیگر شوند...
زین بیابان گذری نیست سواران را لیک
دل ما خوش به فریبی است غبارا تو بمان.
منبع: نور سیاه یادداشتهای ایرانشناسی میلاد عظیمی