پردۀ ِ پندار

شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند

پردۀ ِ پندار

شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

۴ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

زندگی زیباست (Life is Beautiful)

دیشب بی‌خواب شدم و برای صدمین بار فیلم کهنه‌نشدنی « زندگی زیباست» ساخته  روبرتو بنینی را دیدم. به این فیلم مدیون هستم. تسکینم می‌دهد. جانم را نوازش  می‌کند. غبار تلخی و یأس را از روانم می‌زداید. خشم و بیزاری را می‌شوید و با خود می‌برد. به جایش صبر و ثبات و امید می‌آورد. فیلم را یک ایتالیایی ساخته اما بال در بال این فیلم به آفاق دنیای مولانا و سعدی و حافظ و بوسعید پرواز می‌کنم.
     داستان فیلم درخشان است. مردی سبک‌روح و مهربان و مثبت‌اندیش به زنی نازنین و سزاوار عشق دل می‌بازد. ثمره ازدواجشان پسری زیرک و دوست‌داشتنی است؛ یک خانواده خوشبخت و شاد که رشته‌های مودتی گرم آنها را مثل زنجیر به هم می‌بندد.
     ناگهان طوفان می‌آید؛ جنگ جهانی دوم. این خانواده

یهودی هستند. نکبتی که دیگرانش آفریدند دامان زندگی کوچک‌شان را می‌گیرد. آنها را به اردوگاه کار اجباری می‌برند. همان اردوگاه‌هایی که وصفشان را خوانده‌ایم و دیده‌ایم. در اردوگاه، زندگی، تباه‌ترین و سیاه‌ترین و زشت‌ترین و سخت‌ترین رویش را نشان می‌دهد. پدر و پسر  یک‌جا اسیرند. مرگ ارزان است. تیغ زندگی برّنده و بی محاباست. می‌درد و مرهمی نیست. بیچاره گوئیدو! چه کند با این خشونت بی مهار؟... فرزند پنج ساله‌اش را چه کند؟
    چاره‌ای می‌اندیشد. خرد روشنش را به کار می‌اندازد. زندگی همین است! من که این وضع را نساختم!  این دوزخ محصول جنون و خودکامگی متوهمانی است که می‌خواهند دنیا را به بهشت آرزوهایشان مبدل سازند. باید تا آنجا که مقدور من است اردوگاه جهنمی را برای پسرم قابل تحمل کنم. فکری به نظرش می‌رسد... باید پسرم را فریب بدهم. پسرم سربه‌هوا و بازی‌دوست است. به او می‌گویم همه این ماجراها بازی است. نمایش است. هر کدام از ما در این بازی نقشی داریم. گوئیدوی مستأصل؛ پدری که بر لب بحر فنا منتظر است، مقدورش همین است که با فریب و قصه‌سرودن رنج زندگی را برای پسرش تاب‌آوردنی کند. نقاب بر زشتی بی‌پایان زندگی بیفکند. تا پسرش شاد باشد. غمگین نباشد. زندگی کند... از این ستون به آن ستون فرج است. شاید فردا روز بهتری باشد برای پسرش.

 فیلم Life is Beautiful به ظاهر کمدی است اما در واقع مرثیه‌ای است رسا که بر بدبختی ناگزیر تبار انسان خندیده است. خورشید سردی است که از لوش و لجن دمیده است. دمیدن آن هم  از سر ضرورت بوده است. ضرورتی که دست‌کم گوئیدو با حس پدرانه‌اش آن را خوب احساس می‌کند. عشق به پسرش، تعهد به آینده پسرش، شفقت بر معصومیت و بی‌پناهی پسرش، حجّت موجّه اوست که به نفع زندگی ، به نفع امید، به نفع فردای بهتر ، فرزندش را و شاید خودش را فریب بدهد. گوئیدو همه‌ی هنرش را به کار انداخت تا پسرش این بازی را بپذیرد. تا این بازی برایش لذت‌بخش باشد. هرچه از دستش برآمد کرد. مرگ تراژیکش را نیز به بازی گرفت. آه از آن شکلک شوخ و شنگش وقتی که به مسلخ می‌رفت... تا دم مرگ هم به زندگی به شادی پسرش دل‌ بسته بود. همین از دستش برمی‌آمد... عاشقان چنین‌اند...

مقدور من سری‌ست که در پایت افکنم
گر زان‌که التفات بدین مختصر کنی

    انسان در رنج و درد آفریده شده در خسران می‌زید و مرگ... این دایره عجز و عزا را باید تاب آورد. گوئیدو می‌گوید که در اردوگاه مرگ هم می‌شود زندگی را زیبا دید. می‌شود کوشید تا به سهم خود از پلشتی، زیبایی رویاند. می‌شود به حکم ضرورت و علی‌رغم  قواعد صلب عقل، به دنبال رویاندن سنبل از زمین شوره بود. در دل ظلمانی‌ترین شبها هم باید به فردا چشم دوخت و روز را دوست داشت که آخری بود آخر شبان یلدا را... گوئیدو امیدواری را شعار نمی‌دهد آن را زندگی می‌کند. با همه‌ی توش و توانش هم زندگی می‌کند.

   شب تمام شد. صبح آمد. گوئیدو نماند تا صبح سپید را ببیند. سر خمّ می سلامت... پسرش و همسرش اما ماندند و به سوی آینده رفتند...

  به سوی آینده رفتند تا در روزگاری دیگر و در اردوگاهی دیگر گرفتار پتیاره‌ای دیگر شوند...

زین بیابان گذری نیست سواران را لیک
دل ما خوش به فریبی است غبارا تو بمان.

منبع: نور سیاه  یادداشت‌های ایرانشناسی میلاد عظیمی

@MilaadAzimi

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۸ ، ۱۴:۲۹

هر طرف که دل اشارت کردشان

می‌رود هر پنج حس ،دامن‌کشان (ناز و کرشمه)

دست و پا ، در امر دل اندر مَلا (ظاهر)

همچو اندر دست موسی آن عصا

دل بخواهد پا در آید زو به رقص

یا گریزد سوی افزونی ز نقص

دل بخواهد ،دست آید در حساب

با اصابع (انگشتان) تا نویسد او کتاب

دست در دست نهانی مانده است

او درون، تن را برون بنشانده است

گر بخواهد، بر عدُو ماری شود

ور بخواهد بر ولی یاری شود

ور بخواهد، کفچه‌ای( کفچه، قاشق) در خوردنی

ور بخواهد، همچو گرز دَه‌ مَنی

دل چه می‌گوید بدیشان (به اعضا بدن)؟ ای عجب

طرفه(خوشایند ، شگفت) وصلت طرفه پنهانی سبب

دل مگر مُهر سلیمان(نبی) یافتست؟

که مهار پنج حس بر تافتست

پنج حسّی از برون میسور(تصرف شده) او

پنج حسّی از درون مامور او

ده حسّ است و هفت اندام و دگر

آنچ اندر گفت ناید می‌شمر

چون سلیمانی دلا در مهتری

بر پری و دیو زن انگشتری

مثنوی معنوی  مولوی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۸ ، ۱۳:۳۸

روزی فرشته ای به کنار تخت مردی آمد و او را بیدار کرد و گفت :« با من بیا تا تفاوت بهشت و جهنم را نشانت دهم» آن مرد فرصت جالبی به دست آورده بود ، آنرا از دست نداد و با فرشته همراه شد. وقتی به جهنم رسیدند، فرشته او را به تالار بزرگی برد که میزی در وسط آن قرار داشت و روی میز انواع غذاهای لذیذ ، نوشابه های گوارا و شیرینی های خوشمزه انباشته بود ؛ اما در انتهای تالار همه ناله می کردند و می گریستند.وقتی به آنها نزدیک شد ،دریافت که همۀ آن افراد بندی بر روی بازوان خود دارند که مانع خم شدن دست های آنان است در نتیجه نمی توانند حتی لقمه ای در دهان خود بگذارند.

سپس فرشته مرد را به بهشت و به

تالار و میز غذای مشابه آنچه در جهنم دیده بود برد . اما در بهشت بر خلاف جهنم مردم می خندیدند و اوقات خوشی را در کنار هم می گذراندند. مرد وقتی به آنها نزدیک شد ، دریافت که همان قید و زنجیر را دارند و دستشان خم نمی شود تا بتوانند غذا در دهان خود بگذارند. اما تفاوت اینان با آنان که در جهنم بودند ، در این بود که بهشتی ها غذا را برمی داشتند و در دهان یکدیگر می نهادند و به این روش به کمک همدیگر از خوردنی ها و آشامیدنی ها لذیذ بهره می بردند. شاید این تنها تفاوت بهشت و جهنم نباشد،اما به راستی با دوری از دیگران و در لاک خود فرو رفتن و کاری برای کسی انجام ندادن چه جهنمی به وجود می آید ؛ و با همکاری و کمک به دیگران و مشارکت با آنان چه بهشتی می توانیم بسازیم .

بند بر پا نیست ، بر جان و دل است 

مشکل اندر مشکل اندر مشکل است

اقبال لاهوری مذهب غلامان

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۸ ، ۱۱:۱۳

از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود (مولوی)

هنگامی که برادر آلفرد نوبل ( بنیانگذار جایزۀ صلح نوبل ) از دنیا رفت ، او در شهر استکهلم روزنامه ای  خرید تا از چاپ آگهی  درگذشت برادرش در روزنامه اطلاع حاصل کند . اما دریافت که روزنامه نگاران او را با برادرش اشتباه گرفته اند .او فرصتی یافت تا آگهی درگذشت خود را در روزنامه بخواند و از نظر دیگران نسبت به خود آگاه شود. همان طور که می دانید الفرد نوبل پیش از آنکه بنیان جایزۀ نوبل را بگذارد، دینامیت را اختراع کرده بود. فکر می کنید که او در

روزنامه ، چگونه مطالبی را دربارۀ خود خواند؟ در خبر درگذشت ، او را مخترع دینامیت که عامل تخریب و انهدام شمرده می شد، معرفی کرده بودند. این نظرات سراسیمه و برافروخته اش کرد. او انتظار نداشت که پس از مرگ با چنین توصیفی بشناسندش. از ان پس کوشید تا خود را اصلاح کند.  او تمام دوستان و نزدیکانش را گرد آورد و از آنان خواست تا چیزی را که با تخریب و ویرانگری متضاد است ، بیابند.

آنان به اتفاق صلح و آشتی را نقطه مقابل ویرانگری دانستند. چنین شد که او در فلسفه زندگی خود تجدید نظر کرد و کوشید تا چیزی را به وجود آورد که بتواند رو در روی تخریب قرار گیرد و به نام نیک او پس از مرگ بینجامد. او با پایه گذاری جایزه صلح نوبل به خواسته خود رسید.

بد نیست ما هم آگهی در گذشت خود را آن طور که میل داریم بنویسیم.

از کتاب سیری در کمال فردی نوشته کنت بلانچارد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۸ ، ۲۳:۲۴