ضرب المثل « بز اخفش »
میان شاگردان استاد سیبویه مردی بود به نام "اخفش". با این که درس اخفش خوب بود و استادش هم او را دوست داشت اما کسی حاضر نبود دوست و هم کلام اخفش شود و ساعت ها با او دربارۀ درس هر روزشان بحث و گفت و گو کند. چون اخفش آدم متفاوتی بود. اولا ظاهری زشت داشت و مهم تر از آن کسی را می خواست که شب و روز نشناسد و استراحت و خواب را کنار بگذارد و همیشه با او دربارۀ درس بحث کند.
اخفش از نظر سنی از استاد سیبویه بزرگ تر بود. می دانست که اگر بخواهد به جایی برسد باید بیشتر ازبقیه تلاش کند.اخفش با هر که دوست می شد دوستی اش ادامه پیدا نمی کرد.هرکس فقط می توانست دو سه روزی برنامه های درسی سنگین و طولانی اخفش را تحمل کند. این بود که عطایش را به لقایش می بخشیدند و می رفتند دنبال کس دیگری که مثل اخفش یک دنده و با پشت کار نباشد.
اخفش که می دید تنها شده و کسی را برای گفت و گو ندارد، فکر جالبی کرد . او بزغاله ای خرید و بزغاله را طوری تربیت کرد که هر وقت اخفش حرف می زد ، سرش را بالا یا پایین تکان دهد.
صبح تا شب و شب تا دیر وقت رو به روی بزش می نشست و درباره ی درسی که آن روز یاد گرفته بود، حرف می زد.بز تربیت شده هم یک جا سرش را بالا می گرفت و یک جا سرش را تکان می داد و پایین می انداخت، اخفش فکر می کرد بزش حرف های او را فهمیده و قبول دارد.
شاگردان دیگر به اخفش و بزش می خندیدند، اما اخفش از این که یک موجود زنده پیدا کرده که اعتراض نمی کند و حاضر است ساعت های زیادی به حرف های او گوش کند، راضی و خوشحال بود.
اخفش با پشتکاری که داشت و با کمک بزی که هم درس او شده بود، توانست از بهترین شاگردان استاد سیبویه بشود.
از شاگردان دیگر او چیز زیادی به یادگار نمانده اما اخفش کتابهای زیادی نوشت و خودش استاد شاگردان بسیاری شد.