هوشنگ ابتهاج (سایه) نود ساله شد
هزار عمر دگر باید انتظار کشید
از دریچه من ببین که این دریچه، جز دیدن، کار دیگری نمیتواند؛ دیدن و آنگاه بدل شدن به چیز دیگر. من فکر میکردم که این چیز دیگر، دریچه مرده، چشم کور شده و نگاه دوبین است. فکر میکردم که دیدن، آبروی بشر را میبرد، خیره نگاه کردن را اما نمیدانستم. اگر امروز از دریچه من، از زاویه من نگاه کنی که در زاویه نشستهام، دیدن، فرق پیدا کرده. من آن گوشه اتاق نشستهام و منتظر که سایه بیاید، دل دل میزنم که نکند دیدار سایه هم درست مثل خیلی از نوابغ و هنرمندانی که با دیدارشان، از خاطرهها محو میشوند، محو و نیست شود. او میآید، چون مجسمه هرکول که ناباورانه به واکری چسبیده باشد، محض نیفتادن. وارد میشود در عنبیهام و از خود میپرسم که او کیست؟ شاعری که اوج ناامیدیام را با شعر «شبی رسید که در آرزوی صبح امید/هزار عمر دگر باید انتظار کشید»، گریستهام و دریافتهام که از داشتن امید، همواره محروم و مجبور بودهام؟ عضوی از یک حزب که دماغی حساس به بوی سیاست داشت اما زبانش، جز در شعر و جز برای شعر نچرخید؟ او کیست که این طور شبیه نام مستعارش شده است؛ به دست نیامدنی، غیرقابل تعریف، مواج و در آستانه 90 سالگی، چنین آمده محو شدن؟ شاید آن تفاوت بزرگی که میان هوشنگ ابتهاج و شاعران مهم شعر فارسی وجود دارد، در زبان ناصح و طبع فروتن او نسبت به روزگار و خویش باشد، چه توقع آدمیزاد از شاعری که میسراید «خون میچکد از دیده در این کنج صبوری/ این صبر که من میکنم افشردن جان است» این است که با بیت آخر، چنین جهانی را منفجر کند. در عوض میشنوی که در حال نصیحت کردن خود به پایمردی و زنده ماندن است با ادبیاتی کاملاً قدمایی:«از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود/گنجیست که اندر قدم راهروان است.» تا سایه را از نزدیک ندیده باشی، صدای هن هن سینهاش را از پس سالها زندان نشنیده باشی، محال است که باور کنی، سایه کیست و به کدام وجه شعر معاصر فارسی خمیده است قامت ایستاده خود را.
دیداری اتفاق افتاده و حالا که نفسش را در خانهاش بو کردهام، میگویم که ما در شعر سایه، با شاعری مواجه نیستیم که دوست دارد حافظ زمانه خود باشد، او شاعری برای سیاسیترین فصل تاریخ معاصر ایران است که یاد گرفته به جای شعار و گریه در سوگ قیام جنگل، ذوق زدگی رفقا از پالسهای مثبت حزب و...، صرفاً ببیند و نادیدهها و ناگفتهها را ثبت کند. او سراسر چشم بوده؛ در زندان، در میان حلقه رندان، در هنگام بازجویی، وقتی که چشمهایش بسته بوده، در لحظه کودتا، در لحظه تیرباران دوستانش، در لحظه مرگ زندانبانش، در بدرقه یارانش، در دوری و نزدیکی به ارغوانش، او سراسر چشم بوده؛ دیدنی که جهان را ثبت میکند تا شاهدی بر خشونت و نفرینزدگی آن باشد. حال راحتتر میگویم که او شاعریست که نخواسته بمیرد، او غولی ست که خواسته زنده بماند برای روز مبادای شهادت دادن و اگر روزی چون طبع سایه وارش، ناپدید شد، این شعرهای او هستند که به نفع بشریت، به نفع آزادی، به نفع مرتضی، به نفع جنگل و رفاقت رفقای بینظیرش در 90 دهه اخیر شهادت خواهند داد. حالا از صدقه سر این دیدار، من چشم شدهام، دیدهای که فقط میبیند بیترس از نادیده گرفته شدن و ندیدن.
سعید برآبادی - روزنامه نگار