هنر نمی خرد ایام و بیش از اینم نیست (حافظ)
قمر(الملوک وزیری) اینجاست ( از لینک زندگی نامه اش را بشنوید)
سایه لطف کرده و مقداری آواز قمر برای ما کپی کرده است. توصیه می کند که با دقت و حضور قلب آوازهای قمر را بشنویم چون:
تا همین حالا که حرفشو می زنیم تو خواننده های ایران، اونهایی که صداشونو داریم، چه تو صفحه چه تو نوار، یا خواننده هایی که همین الان هستن و آواز می خونن هنوز هیچ کس به پای قمر نرسیده؛ زن و مرد...
بنان می گفت- صداشو رو نوار دارم- می گفت: من وقتی آواز قمرو می شنوم شرم دارم بگم خواننده ام. این حرف کمی نیست. بنان تنها خواننده ای بود که بلا منازع بود در روزگار ما، اون وقت این آدم چنین حرفی دربارۀ قمر می زنه... این از معجزاته واقعاٌ چون بنان کسی رو قبول نداشت.
عاطفه: قمر زیبا بود استاد!
زیبا نبود، ولی خب جلال و شکوهی داشت. همه عاشقش بودن و آرزو داشتن یک لحظه ببیننش. داستان اولین باری که شهریار، قمر رو دیده براتون گفتم.
نه استاد!
شهریار می گفت که من آرزو داشتم قمرو ببینم و صداشو بشنوم. اون موقع نوار و صفحه هم نبود. می بایست قمر جایی می خوند و شما هم اونجا بودی تا بتونی ببینیش و صداشو بشنوی. همه که نمی تونستن به کنسرت قمر مثلاٌ در گراند هتل برن.
شهریار یه دوستی داشته که حالا اسمش یادم نیست، این بابا هم به قرینۀ شهریار تخلصشو گذاشته بود شهریار و تو دستگاه تیمور تاش کار می کرد. دستگاه تیمور تاش هم در واقع مثل دستگاه سلطنتی بود و تیمور تاش خودش اصلاٌ یه پادشاه بود. وزیر درباری اسدالله علم نبود. ( لبخند کنایه آمیزی می زند.) شهریار می گفت: یه روز این دوستم بهم گفت: فلان شب قمر می آد به «دربار» تیمور تاش.
شهریار می گه: من هم خودمو لوس کردم و گفتم: منو هم باید با خودت ببری اونجا. اون رفیقم هم می گفت: بابا! مگه می شه، هرکسی رو اونجا راه نمیدن. خلاصه اون دوستم هم خیلی منو دوست داشت و خیلی تقلا کرد و بالاخره اجازه گرفت که یه شاعر جوانی هست و فلان. آغاز دورۀ درخشش شهریار هم بود که « شهریار نه تنها افتخار ادبیات ایران که افتخار عالم شرقه...» این حرفو ملک نوشته...شوخی نیست!
خلاصه شهریار می گه من پا شدم رفتم اونجا- یه جوونک بی سرو پا- و گرفتم یه گوشۀ مجلس نشستم. بعد قمر اومد. تیمور تاش از بالای مجلس رفت جلوی در، زانو زد و دست قمرو بوسید و قمرو برد صدر مجلس نشوند. خودش هم با احترام کنارش نشست. من هم مثل اینکه خواب می دیدم، مات قمر بودم. مجلس که گرم شد یه نفر به شوخی گفت: خانوم قمر شما در این مجلس یه عاشق بی قرار دارین. قمر با شوخی گفت: کیه آقا؟ منو نشون داد و گفت: شهریار شاعر. قمر گفت: این شاعره، من که باورندارم. اگه راست می گه که شاعره، یه شعر برای من بگه.
خلاصه منو کردن تو اتاقی و درو روی من بستن. گفتن: تا شعر نگی نمی تونی از این اتاق بیای بیرون! من هم گفتم آخه بی انصافها یه چراغی، یه شمعی، به من بدین. اونجا چهار بیت از اون بیت غزل معروفو ساختم و چه غزل خوبی هم ساخته آقای عظیمی! خیلی خوب ساخته؛ ساده، روان، صمیمی:
ازکوری چشم فلک امشب قمر اینجاست
آری قمر امشب به خدا تا سحر اینجاست
آهسته به گوش فلک از بنده بگویید
چشمت ندود اینهمه، یک شب قمر اینجاست
آری قمر آن قُمری خوشخوان طبیعت
آن نغمه سرا بلبل باغ هنر اینجاست
شمعی که به سویش من جان سوخته از شوق
پروانه صفت باز کنم بال و پر اینجاست
تنها نه من از شوق سر از پا نشناسم
یک دسته چو من عاشق بی پا و سر اینجاست
هر ناله که داری بکن ای عاشق شیدا
جایی که کند نالۀ عاشق اثر اینجاست
مهمان عزیزی که پی دیدن رویش
همسایه همه سرکشد از بام و در اینجاست
ساز خوش و آواز خوش و بادۀ دلکش
ای بی خبر آخر چه نشستی خبر اینجاست
ای عاشق روی قمر ای ایرج ناکام
برخیز که باز آن بت بیدادگر اینجاست
آن زلف که چون هاله به رخسار قمر بود
باز آمده چون فتنۀ دور، قمر اینجاست
ای کاش سحر ناید و خورشید نزاید
کامشب قمر اینجا، قمر اینجا، قمر اینجاست
بعد شهریار گفت که در زدم و گفتم: قربان شعر حاضره. اومدم و ایستادم و خوندم. قمر از جا بلند شد و منو بغل کرد و بوسید.- شهریار اینجا رو طوری تعریف می کرد که انگار همۀ دنیا رو بهش داده بودن!- می گفت: قمر منوبرد بالا کنار خودش نشوند.
می گفت: من هم نشستم پیش قمر و تیمور تاش. کیف می کرد شهریار هر بار این قصه رو تعریف می کرد و غش غش می خندید.
عاطفه: شما هم قمر رو دیدید؟
بله...دیدمش.
چهرۀ سایه در هم می شود. انگار خاطرۀ ناخوشایندی به یادش آمده است.
یه روز تو خیابون شاهرضا داشتم می رفتم، یه ماشین کنارم وایستاد:
سایه! سایه! بیا بالا. برادر پوری سلطانی بود. گفتم: نه می خوام برم خونه. گفت: می خوایم یه جای خوبی بریم. گفتم: نه حوصله ندارم. گفت می خوایم بریم خونۀ قمر. رفتم سوار شدم. ( نحوۀ انعقاد این جملۀ و لحن سایه نشان می دهد که تا اسم قمر آمد، بی چون و چرا و فوراٌ سوار ماشین شد). خونۀ قمر طرف نارمک، چهار صد دستگاه، اونجا ها بود. بعد دیدم سه چهار تا ماشین دیگه هم هست. اقای کسایی و تاج اصفهانی و یه عده ای بودن؛ چهل پنجاه نفر بودن. با خودشون غذا و مخلفات آورده بودن. خلاصه رسیدیم. در زدیم، قمر اومد دم در. من می دونستم که قمر سکته کرده و دیگه صدا نداره ولی اون لحظه هیچ یادم نبود. گفتیم سلام. با یه صدای گرفته گفت: سلام قربان شما. ( با چه غمی صدای خش دار قمر را تقلید می کند). من همون جا بغض کردم. اِ... مگه می شه چنین چیزی در طبیعت اتفاق بیافته! قمر صداش در نمی اومد!... موهاش طوری بود که انگار پارسال حنا بسته بود مثل طناب های چرک بافته شده. یه چادر نماز سفید خالخالی به کمرش بسته بود.
اشک سایه در می آید... با بغض می گوید:
طبیعت گاهی خیلی عجیب و غریبه کارش! زنی که همه آرزوی داشتن یه دهن آوازشو بشنون، صداش در نمی اومد. اون صحنه قابل تصویر و باز گفتن نیست؛ حقش ادا نمی شه... خیلی اذیت شدم. اصلاٌ داشتم دیوانه می شدم. یه بار دیگه هم این حالو تجربه کردم. فرامرز پایور سکته کرده بود و من رفتم به دیدنش. خب دستش، دست راستش فلج شده بود. بعد من دیدم که این آدم پر تحرک پر نشاط ساعی منظم که دائم در تکاپو و تمرین و آفرینش بود، به این حالت افتاده و دیگه نمی تونه ساز بزنه؛ من خیلی به خودم فشار آوردم که جلوی پایور مثل بچۀ آدم بشینم. بعد که از پایور خداحافظی کردم و از اتاق بیرون رفتم، تو راهرو خونه شون سرمو گذاشتم به دیوار و زار زار گریه کردم. طوری که خانم پایور نگران شد و اومد دلداریم داد که آقای ابتهاج! خودتونو ناراحت نکنین...
غمگین و بق کرده به دیوار نگاه می کند و سیگار می کشد... مدتی می گذرد. می پرسم:
استاد! دنبالۀ حرفتون دربارۀ قمر یادتون نره...
خلاصه رفتیم تو. بیچاره پاشد پذیرایی بکنه. گفتیم خانوم قمر شما بنشینید، ما همه چی با خودمون آوردیم، اون هم گرفت رو زمین نشست... بالا سرش یه عکسی ازش بود، همون عکسی که نیمتاج داره و یقۀ دکولته داره. یک کنتراست غم انگیزی بین قمری که رو زمین نشسته و عکس بالای سرش درست شده بود. غذا گرم کردند و شام خوردیم و...ساز و آواز شروع شد. کسایی نی زد و تاج شروع کرد به خوندن.
اشک در چشم سایه حلقه می زند. به سیگارش پک های عمیق عصبی می زند.
وای... این زن، سرشو گذاشت به زمین، مثل حالت سجده و شروع کرد به زوزه کشیدن( سایه با گریه صدای قمر را تقلید می کند). ضجه می زد... ساز قطع شد، آواز قطع شد و همه زدن به گریه. نمی دونین چه وضعی بود؛ مجلس عزا شد. یه چیز هم یواشکی بهتون بگم در اون حالت من زدم به آواز...
قمر تو قرایی افشاری خونده:
برمی نیاید از دل تنگم نفس تمام
چون نالۀ کسی که به چاهی فرو بود
همین یه بیتو خوندم. بغض کرده و گریان.
شیشه های اتاق قمر شکسته بود. مهندس سلطانی، برادر پوری، فردا یه نفرو فرستاد که شیشه رو عوض کنه. قمر گفت: به آقای مهندس سلام برسونین بگین شیشه انداختم، قبول نکرد...
عاطفه خانوم! وقتی قمر می خوند کسی جرأت نمی کرد بهش پول بده؛ جواهر زیر پاش می ریختن. بعد یکی این جواهراتو جمع می کرد و تو کیسه می کرد و می داد به قمر. وقتی قمر می خواست با درشکه بر گرده، از همون درشکه چی شروع می کرد به بخشیدن جواهرات. حتی در این روزگار بی نوایی گفتن که خونواده هایی بودن که قمر، چادر سیاه می کرد و بدون اینکه کسی اونو بشناسه، می رفت دم خونه هاشون زغال و برنج می داد. اونها نمی دونستن که این قمره که کمک می کنه بهشون... یک زن بی نیاز دست و دل باز... آخرش هم در فقر مرد.
آوازی از قمر می شنویم؛ ابو عطا...
مگر نسیم سحر بوی زلف یار من است
که راحت دل رنجور بی قرار من است
گریۀ آرام سایه... بی آنکه کلمه ای بگوید...تا آخر نوار...
یه روز من شمرون تو خیابون پهلوی، ولی عصر، با تاکسی، با آلما داشتم می رفتم. دیدم رادیو یک مصاحبه ای با قمر پخش می کرد. قمر سکته کرده بود ولی صداش بهتر از اون روز بود. یه خانم فروزندۀ اربابی بود که خیلی مصنوعی حرف می زد. کلی لفاظی کرد و گفت: خانوم قمر، شاگردان شما خانوم الهه و شمس اجازه می خوان که برای شما بخونن. ( شیوۀ حرف زدن خانم اربابی را تقلید می کند) اصلاٌ اینها در حدی نبودن که شاگرد قمر باشن. این خانوم شمس همشهری ما هم بود. اینا خوندن و قمر هی گریه می کرد. صدای گریۀ قمر از رادیو پخش می شد. رانندۀ ماشین همینطور اشک می ریخت. حالا ببینید چی به من گذشت. خیلی چیز عجیبی بود.
و آوازدیگری از قمر...
ناچار هر که صاحب روی نکو بود
هرجا که بگذرد همه چشمی برو بود
در اواخر عمر قمر، پیش از اینکه سکته بکنه تو کافه گلشن می خوند تو خیابون شاه آباد، از غرب که به طرف میدان بهارستان می آین، دست راست، یه کوچۀ باریک و درازی بود که ته کوچه یه در بود که به یه باغ بزرگ باز می شد، اونجا کافه گلشن بود. بیشتر کلاه مخملی ها تو این کافه بودن. خب بیچاره قمر ناچار بود اونجا بخونه که شبی یه مقدار پول بگیره. من رفتم اونجا. کلاه مخملی ها بهش می گفتن: فلان تصنیفو بخون ( با فریاد و بی ادبی). خب قمر که طفلک این تصنیفهای بازاری رو بلد نبود، می گفت: چشم! اونو هم می خونم ( از نگاه و لبخند سایه زهر می بارد)... خون می شد آدم دلش. این هم کشور ما!
به یاد بیت خواجه شیراز می افتم:
هنر نمی خرد ایام و بیش از اینم نیست
کجا روم به تجارت بدین کساد متاع
قمر می خواند:
برمی نیاد از دلم تنگم نفس تمام
چون نالۀ کسی که به چاهی فرو بود
https://www.aparat.com/v/SURIQ
پیرپرنیان اندیش- میلاد عظیمی و عاطفه طیّه در صحبت سایه- جلد اول – صفحۀ 553