قسمتی از مقدمه ه ا سایه در دیوان " حافظ به سعی سایه "
از صورت شعر حافظ سخن ها می توان گفت، و بسیار گفته اند. اما همین که به معنی رو می کنی، آن شیرین کار به طنّازی می گریزد و از گوشه ای دیگر چشم و ابرو می نماید.
گویی در پشت گوش تو زمزمه می کند و تا بر می گردی آوازش از عرش می آید. زبانش آنچنان ساده و آشناست که انگار ترانه اش را از عهد گهواره شنیده ای و آنچنان با رمز و معمّا می گوید که پنداری پیامی ست که از کهکشان های دور می رسد.
این آشنارویی و گریزرنگی به دو واسطه است: صورت و معنی شعر او. و این هر دو، به گونه ای اعجاب انگیز همدست و همداستان اند. لفظ چون رنگین کمانی ست که به هر نظر از رنگی به رنگی می غلتد. و مضمون همچون امواج ناقوسی ست که در بازگشت از هر زاویه طنینی دیگر دارد.
ایهامی که صفت شاخص شعر حافظ است، تراویده از پریخانۀ پر نقش هزار آینۀ ضمیرِ اوست که بر طیف اسرارآمیز زبانش عکس می اندازد. یگانگی تفکیک ناپذیر صورت و معنی چون جان و تن زنده.
این ماییم که می خواهیم او را زمینی یا آسمانی ببینیم. شعر او چون دوردست افق بوسه گاهِ آسمان و زمین است. آسمانی ست، زیرا آنچه خوبی و پاکی و عدل و امن می جوید درین تیره خاکدان نمی یابد. و زمینی ست، زیرا آنچه از ناز و نوش و نوا می خواهد در همین سایۀ بید و لبِ کشت فراهم است. پس، اشاره اش به دورگاه آسمان است و چشم و دلش در زمین می گردد.
هوشمندی ست تشنۀ دانستن رازِ دهر و معمّای وجود. نگران سرنوشت انسان و آزرده از رنج و ستمی که به ناروا بر فرزند آدم می رود.
فرزانه ای است که پیوسته در طلب حقیقت است، امّا پابستۀ هیچ حقیقت قرارداده ای نیست. پرسنده ای ست ناخرسند. چون و چرای او پاسخی نمی یابد. یکی از عقل می لافد، یکی طامات می بافد... برهان علم و عقل را دلش نمی پذیرد. و توجیه ملل و نحل را عقلش نمی پسندد. احکام و آراء و اصول و فصول را در بوتۀ دل و جان خویش می گدازد و حاصل این جذب و ذوب آیینی ست که خود، آن را، بی اندیشه از سرزنشِ مدّعیان، شیوۀ مستی و رندی می نامد.
رند آزاده ای که از یک سو دنیا را دَنی می داند و از نیرنگ پیرِ بی بنیادِ فرهادکش فریاد بر می دارد، از سویی نسیمِ حیات از پیاله می جوید و چشم و دلش در پی مطرب و ساقی و گل است و نبید.
رند راه نشینی که با فقرِ ظاهر، گنجینه دار محبّت و هم پیمانۀ ساکنان حرمِ ستر و عفافِ ملکوت است. رندی که همراز جام جهان نما و ناظر خلقت آدم است. می گوید: دیدم که ملایک گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند... این همان لاف اناالحق نیست؟
رند عالم سوزی که ز هرچه رنگِ تعلّق پذیرد آزاد است اما به دو چیز سخت دلبسته است: عشق و شعر. عشقی که طفیلِ هستیِ آنند آدمیّ و پری و شعری که قدسیانش در عرش از بر می کنند.
ندیدم خوشتر از شعرِ تو حافظ
به قرآنی که اندر سینه داری
این سوگندی عظیم است.