مُهر است بر دهانم و افغانم آرزوست
زیاد اتفاق می افتد که رفتار و کردار دیگران باعث تعجب ما می شود، حتی افراد و نزدیکانی که سالها است با آنها دوست هستیم یا باهم زندگی می کنیم . رفتارشان را درک نمی کنیم و زبان به نصیحت می گشایم . نصیحتی اکثرا بی فایده . زیرا یا در زمان نامناسب ( زمانی که طرف آمادگی شنیدن ندارد) و یا با زبان نامناسب (گفتار رک و مستیقیم) شروع به پند و اندرز می کنیم که بی فایده یا کم فایده است.
خوب و بد مطلق وجود ندارد ، بلکه نسبی است(نسبت به اکثریت جامعه) . مولوی در مثنوی بخوبی و گاه با جزئیاتی حیرت انگیز این موارد شرح داده ، در یکی از حکایت های مثنوی شخصی با یکبار دیدن عاشق دختری می شود که هشت سال نامه نگاری می کرده و جوابی دریافت نمی کرده ، شبی در کوچه دنبال معشوقش می گشته که عوان ( داروغه، پاسبان، مامور دولتی) به خیال اینکه دزد است جوان را دنبال می کنه و او از ترس عوان داخل باغی می شود و می بیند معشوقه اش در باغ با فانوس در جوی آب دنبال انگشترش می گردد. جوان شروع به دعا کردن برای داروغه می کند که:
او عوان را در دعا در میکشید
کز عوان او را چنان راحت رسید
بر همه زهر و برو تریاق بود
آن عوان پیوند آن مشتاق بود
عوان اگر برای همه زهر و موجب ناراحتی است اما برای من راحتی و پادزهر شد. مولوی از این مثال نتیجه گیری می کند:
پس بد مطلق نباشد در جهان
بد به نسبت باشد این را هم بدان
بد و خوب صددرصد در جهان وجود ندارد بلکه این امور نسبی است .دوباره چند مثال می آورد:
در زمانه هیچ زهر و قند نیست (در روزگار هیچ تلخ و شیرینی نیست که)
که یکی را پا دگر را بند نیست(برای یکی به منزله کمک پا )
مر یکی را پا دگر را پایبند (برای آن دیگری زنجیر پا باشد)
مر یکی را زهر و بر دیگر چو قند(برای یکی زهر و برای دیگری همان کار قند)
زهر مار آن مار را باشد حیات( مثال دیگر زهر برای مار مایه زندگی است و از دشمنانش محافظت می کند)
نسبتش با آدمی باشد ممات ( اما برای آدمیان زهر مار مرگ آور)
خلق آبی را بود دریا چو باغ ( برای موجودات آبی دریا چون باغ و بوستان)
خلق خاکی را بود آن مرگ و داغ (برای موجودات خاکی و زمینی مرگ آور)
همچنین بر میشمر ای مرد کار ( چنین است ای مرد فهیم )
نسبت این از یکی کس تا هزار( از این نسبت ها می توان هزاران مثال زد)
مولوی یادآوری می کند اگر می خواهی کسی را درک کنی از چشم و نگاه او (عشاق) به مسائل نگاه کن آنگاه بواسطه این درک ، زهر هم برای شما شِکر و شیرین می شود.
گر تو خواهی کو ترا باشد شکر (اگر می خواهی آن مورد تلخ برای شما شیرین شود)
پس ورا از چشم عشاقش نگر ( پس باید با چشم خواهانش بنگری)
منگر از چشم خودت آن خوب را (از چشم خودت منگر)
بین به چشم طالبان مطلوب را ( با چشم خواهانش ببین)
چشم خود بر بند زان خوشچشم تو(چشم خودت را بر آن خوشرو ببند)
عاریت کن چشم از عشاق او( چشم عشاق خواهان را قرض کن)
بلک ازو کن عاریت چشم و نظر ( نه تنها چشم او ، بلکه بینش و نگرش او را هم قرض کن)
پس ز چشم او بروی او نگر ( و از چشم او بر مسائل اونگاه کن)