نه خانی آمده نه خانی رفته
از یادداشت های استاد حسن کسائی *
یک شب آتش در نیستانی فتاد
سوخت چون عشقی که بر جانی فتاد
شعله تا سرگرم کار خویش شد
هر نیای شمع مزار خویش شد
نی به آتش گفت کاین آشوب چیست؟
مر تو را زین سوختن مطلوب چیست؟
گفت آتش: بیسبب نفروختم
دعوی بیمعنیات را سوختم
زان که میگفتی نیی ام با صد نمود
همچنان در بند خود بودی که بود
با چنین دعوی چرا ای کم عیار
برگ خود میساختی هر نو بهار
مرد را دردی اگر باشد خوش است
درد بیدردی علاجش آتش است
من نمی دانم شاعری (محذوب تبریزی) که این شعر را سروده است ، آیا خودش می دانسته که چه کرده و چه گفته است؟ نی از همانجا که منشا گرفته و نمو کرده است، عاقبت همان سرزمین ِ نیروبخش و هستی آفرین ، گور و محل نیستی و نابودی اش شده که " گویی نه خانی آمده و نه رفته است". آمدیم و سوختیم و خاکستر شدیم و برباد رفتیم . عارف بزرگ ِ همیشه سردمدار عرفان " مولوی" می فرماید:
حاصل عمرم سه سخن بیش نیست
خام بدم، پخته شدم ، سوختم
*حسن کسائی (۳ مهر ۱۳۰۷، اصفهان[۱] - ۲۵ خرداد ۱۳۹۱، اصفهان[۲]) از استادان برجستهٔ موسیقی ایرانی و نوازندهٔ سرشناس نِی