پردۀ ِ پندار

شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند

پردۀ ِ پندار

شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

عارفی گفت:

رفتم در گلخنی تا دلم بگشاید. دیدم رئیس گلخن را شاگردی بود، میان بسته بود، کار می‌کرد و اوش می‌گفت که این بکن و آن بکن! او چست کار می‌کرد.

گلخن‌تاب را خوش آمد از چستیِ او در فرمان‌برداری؛ گفت: «آری، همچنین چست باش! اگر تو پیوسته چالاک باشی و ادب نگاه داری، مقام خود به تو دهم و تو را به جای خود بنشانم»!

مرا خنده گرفت و عقدۀ من بگشاد؛ دیدم رئیسان این عالَم را همه بدین صفت‌اند با چاکران خود.

(فیه ما فیه، ص 211)

چند واژه

1) گلخن: تونِ حمام

2) دلم بگشاید: دلم باز شود. حالت قبض و دلتنگی‌ام از بین برود

3) میان بستن: (کنایه) آماده بودن برای خدمت

4) اوش: او به او (رئیس به شاگرد)

5) گلخن‌تاب: تونی. کسی که در تون حمام کار می‌کند

6) عقدۀ من بگشاد: دلم باز شد و شادمان شدم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۶ ، ۲۱:۳۸

 قبل از انقلاب با رادیو تلویزیون همکاری داشتم ولی به دلایلی ارتباطم را با آن قطع کردم و کنار کشیدم. بعد از انقلاب در سال 58 فعالیتم را با رادیو تلویزیون آغاز کردم ولی بعد از پنج - شش ماه فعالیت، باز ارتباط خودم را با آن قطع کردم و خودم را کنار کشیدم. دلیل آن هم یکی نبودن سلیقه های هنری ماست.

نوروز  1372در تلویزیون حضور پیدا کردم . این حضور بعد از 17 سال بود. همه از رابطه من با آن سازمان می پرسند، من از وضعیت موسیقی در رادیو تلویزیون به هیچ وجه راضی نیستم. من 20 و چند سال پیش کاری به نام « گر به تو افتدم نظر» اجرا کردم ، اخیراً دیدم که تلویزیون برداشته مطابق با سلیقه خودش روی آن تفسیری گذاشته و یک تعداد تصاویری روی این موسیقی گذاشته است. این یک توهین است . تلویزیون حق ندارد این کار را بکند. اصلا ان چیزی که برای رادیو و تلویزیون مطرح نیست، حقوق معنوی هنرمند است. یا در زمان جنگ ، کاری اجرا کردم . رادیو تلویزیون این کار ار پخش می کند ولی آنجا که با سلیقه آنها متفاوت است ، حذف کرده اند. منظور آهنگ میهن ای میهن است. متاسفانه هر چه به تلویزیون می گویم توجه نمی کند. اصلا حقوق هنرمند برای آنها مطرح نیست. به همین خاطر مدتهاست که دیگر نه رادیو گوش می کنم ، نه تلویزیون می بینم.

در این چند ساله که در صدا و سیما پنج کانال به وجود آمد و 24 ساعت به طور مداوم کار می کند و می خواهد دائم موسیقی پخش کند و آن قدر هنرمند در اختیار ندارد که موسیقی خوب تهیه کند، بیشتر موسیقی که تهیه و عرصه می کند خالی ار ارزش و خیلی هایش هم بی ربط است. قبل از انقلاب هم همین طور بود . ولی آن زمان یک - دو برنامه بود به نامهای گلها و گلهای تازه و چند برنامه دیگر بطور رسمی جای خودش را داشت. در آن برنامه ها هر کسی نمی توانست راه پیدا کند . هنرمندان تراز اول و اساتید بودند و ساعتی از روز را از نظر برنامه در رادیو در اختیار داشتند و ساعتهای مشخصی فقط  موسیقی ایرانی پخش و درباره اش صحبت می شد و به این صورت نبود که برنامه دیگری داشته باشد و در لا به لایش یک تصنیف پخش کند.

در طی این 20 سال بعضی ها آمدند که یک کارهایی بکنند ولی پس از چند هفته ای آن برنامه هم تعطیل شد. کاری که رادیو و تلویزیون با موسیقی ما می کند مثل کاری می ماند که یک بلورفروش برای اینکه بلورهایش نشکند،  انجام می دهد، بدین ترتیب که در لابه لای آنها، مقداری کاه و پوشال و کاغذ می گذارد. رادیو و تلویزیون ما هم از موسیقی این گونه استفاده می کند  و در زمانهای اضافی و به درد نخور که چیزی ندارد برای مردم موسیقی پخش می کنند تازه نمی دانند که چه چیز می خواهند پخش کنند. این یکی از دلایل کنار کشیدن من از صدا وسیما بود و دلیل دیگر آن نشان ندادن شکل ساز می باشد. می خواهم بدانم که قیافه تار یا تنبک اغوا کننده است؟ نشان دادن کسی که در حال نواختن ویلون یا تار است و نشان دادن یک ارکستر به مردم آن قدر زشت و بد است؟ چیزی که در همه دنیا باب هست و همه دارند می بینند و همین الان مردم به ارکسترها می روند و می بینند، در تلویزیون چرا این مساله را درباره اش این قدر پافشاری می کنند؟ وقتی چنین بی حرمتی دارند به نوازنده، هنرمند و به موسیقی می شود ، دیگر دلیلی برای رفتن به آنجا وجود ندارد . مثلا در تلویزیون زمانی که آواز یا ترانه و کلا موسیقی پخش می شود آبشار و زنبور عسل ، درخت و کوه نشان می دهند. اینها می تواند باشد و اشکالی ندارد اما دائم به این شکل صحیح نیست. نوازندگان را هم نشان بدهد.

منبع :کتاب سروش مردم به کوشش عرفان قانعی فرد

http://www.aparat.com/v/SrH7Z/%DA%86%D9%87%D8%B1%D9%87_%D8%A8%D9%87_%DA%86%D9%87%D8%B1%D9%87_%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D8%AF_%D8%B4%D8%AC%D8%B1%DB%8C%D8%A7%D9%86

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۲۲

وقتی لک لک ها پرواز می کنند

فیلم « وقتی لک لک ها پرواز می کنند » را با ه ا سایه تماشا کردیم. فیلمی قدیمی و محصول سینمای شوروی  در رایطه با جنگ جهانی دوم.

پسر و دختری عاشق هم می شوند و جنگ شروع می شود و پسر به جبهه می رود و ... آخر فیلم سربازها پس از پایان جنگ از جبهه ها برمی گردند و خانواده هایشان به استقبال بازگشته ها می روند و هرکدام در جستجوی عزیز خود هستند و همه هم دسته گل به دست دارند از جمله دختر فیلم.

این دختر افسری از رفقای معشوقش را می بیند و با نگاه از سرنوشت دوستش پرس و جو می کند. از قیافۀ افسر معلوم می شود که آن پسر در جنگ کشته شده و دخترک متحیّر گلهای خود را میان بازماندگان ِ جنگ پخش می کند.

ه ا سایه به گریه افتاده است.

ه ا سایه: خیلی انسانیه،خیلی قشنگه... اما این بازی ایه که آدمیزاد سر خودش درآورده . اسمشو می ذاریم شرافت انسانی، رفتارهای انسانی ، انسان دوستی عام ، همۀ اینها هست ولی این حرفها درد انسان ِ تنها رو جواب نمی ده ، التیام نمی ده ؛ این حرفها همه اش برای فرار از اون درد شخصیه. شما یک لحظه خودتونو به جای این دخترک بذارین، تکلیف اون چیه؟ ایا پخش گل میان بازماندگان جنگ یک نوع سرپوش گذاشتن بر درد دخترک نیست؟ این درمان دخترک نیست واقعاً...

دردا و دریغا که در این بازی خونین

بازیچۀ ایام دل آدمیان است 

دوباره (سایه) می زند به گریه ، آرامتر که می شود :

من نمی دونم آدمیزاد چرا اصلا ساخته شده؟ یه شوخی بی مزه ایه در طبیعت... با همۀ کرامت آدمی و با همۀ شاهکارهایی که کرده یک لحظه رنج بردنش به این هم عظمت نمی ارزد ( بر « یک لحظه » تاکید می کند) ... واقعا صد تا منطق الطیر و تذکره الاولیا می ارزد به بی پناهی شیخ عطار؟ فرض کنیم این قضیه درست باشه؛ وقتی که سرباز مغول بهش می گه وایستا تا من برم کاردمو بیارم و سرتو ببُرم، چی گذشته به عطار در اون لحظه ها ( به گریه می افتد).

عاطفه: استاد؛ شما به اندازه کافی موضوع حقیقی برای غصه خوردن دارید یا به هر حال پیدا می کنید ، دیگه چرا واسه یک افسانه گریه می کنید؟

سایه لبخند بی رنگی می زند:

قصه می تونه واقعیت نداشته باشه اما واقعیت ِ انسانو داره بیان می کنه ... دوتا مطلبه؛ یکی واقعیت انسانه و دیگری واقعه ای که اتفاق افتاده یا نیفتاده . اصل، واقعیت انسانه و بی پناهی انسانه . واقعا انسان غریبه؛ انسان تنها ساخته شده؛ ساختمان شما طوریه که شما رو محصور در خودتون می کنه . یعنی پوست شما ، شما رو از دیگران جدا کرده؛ بخواین نخواین ، هر چقدر هم خودتونو به دیگری بچسبونین فقط خودتونو با دیگری مماس کردین، یکی نمی تونین بشین . شما وقتی دنبال همزاد می گردین، دنبال جفت می گردین یک لحظه ای مادیت خودتونو از دست می دین و خیال می کنین چاره کردین مشکلو.

تمام  این دنگ و فنگها از هنر و سایر چیزهایی که آدمیزاد ساخته، برای اینه که چاره ای برای این بیچارگی ، برای این ناچاری پیدا کنه ؛ برای اینه که از این مصیبت ازل و ابدی که چاره ای هم نداره ، برای لحظاتی خودشو منصرف کنه.

از کتاب پیر پرنیان اندیش ه ا سایه 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۶ ، ۱۵:۳۲

بسیاری از حساس ترین  مشکلات بشر نه در حیطۀ « چیزها» بلکه در قلمرو « انسانها» است.
بزرگترین درماندگی انسان ، ناتوانی در دستیابی به همکاری و تفاهم با دیگران است .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۶ ، ۱۷:۵۹

به‌خاطر حق هواخوری به آقای روحانی رای می‌دهم ( هومن محمدکرمی، روزنامه‌نگار )
بدترین و تلخ‌ترین حالت محال این‌ است که آدم خودش را در وطن خودش زندانی ببیند، فکر کند محصور شده، فکر کند از موهبت آزادی محروم است.
اما من فکر می‌کنم در این حالت هم، برای زندانی مهم است که مدیریت همان چاردیواری محدود و میله‌هایش دست چه کسی است.
 اهمیت این موضوع برای زندانی حتی از کسانی که بیرون از زندان هستند هم بیشتر است. اینجا دیگر حرف بر سر حقوق حداقلی است. حقوقی مثل حق ملاقات حضوری، حق مرخصی، حق دسترسی به رسانه‌ها، حق برخورداری از استانداردهای بهداشتی و درمانی و حق هواخوری.
خاطرات فعالان سیاسی و زندان رفته‌های سراسر جهان پر است از مقایسه‌هایی که بین زندان‌ها و زندانبانان داشته‌اند.
آن‌ها که نگاه انسانی داشته‌اند و حقوق انسانی زندانیان را محترم می‌شمرده‌اند و آنان که نه...
در فهرست مدیران زندان‌ها افرادی که نامشان بسیار به نیکی رفته است کم نبوده است؛ کسانی که در همین کسوت زندانبانی هم بیشتر به ردای دلسوزانه و پدری شناخته شده‌اند.
من نه ایران را زندان می‌دانم و نه روحانی را زندانبان؛ اما فکر می‌کنم کسانی هم که چنین تصوری دارند، باید به کسی که حرف از حقوق شهروندی می‌زند، ضرورت عدم دخالت در حریم خصوصی شهروندان را بارها و بارها تکرار می‌کند رای دهند.
این‌ها حکم همان به رسمیت شناختن حق هواخوری، و حق مرخصی را دارد، و باید مجال اجرایش را فراهم کنیم.

http://ahaad.org/1396/02/16/3754/

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۴۸

 «چرا فلان کار را نمی کنی - آره اما » از بازی های زندگی است که اریک برن در کتاب بازیها شرح داده است. اریک برن آن را جزء بازی های مهمانی تقسیم کرده است بنظرم در ایام انتخابات در کشور ما رایج می شود .یکطرف هر چه از موارد مثبت کاندیدایی می گوید ، طرف دیگر با « آره اما ...» چیز دیگری را مطرح می کند . گاهی این آره به وضوح گفته نمی شود اما مفهوم گفتگو همان است.

بخوانیم مثالی که اریک برن در کتاب بازیها نوشته:

تز: "چرا فلان کار را نمی کنی - اره اما " در تحلیل بازیها مقام خاصی دارد زیرا نخستین محرک ابداع مفهوم بازیها است. این بازی اولین بازی است که از متن اجتماع گرفته شده و از انجا که قدیمی ترین موضوع تجریه و تحلیل بازیها است ، شناخته شده ترین آنها نیز هست. در مهمانیها هم رایج ترین بازی است و بوسیله گروههای مختلف و از جمله گروههای روان درمانی اجرا می شود. مثال زیر مشخصه این بازی را نشان می دهد:

خانم وایت: " شوهرم اصرار دارد که تعمیرات نجاری خانه و اسباب خانه را خودش انجام دهد و هیچوقت هم هیچی را درست انجام نمی دهد."

خانم بِلک :"چرا مجبورش نمی کنی یکی از دوره های نجاری حرفه ای را در کلاسهای شبانه بگذراند؟"

خانم وایت:" آره ، اما وقت ندارد."

خانم بلو:" چرا برایش یک دست اسباب و لوازم جدید و حسابی نمی خرید؟"

خانم وایت:" آره، اما بلد نیست با آنها کار کند."

خانم رِد:"خوب،می تونید یک نجار حرفه ای بیاورید که تمام کارها را انجام دهد."

خانم وایت:"آره ، اما می دانید این کارقدر پول می خواهد؟"

خانم باوان:"چرا خوب حالا همین طوری که درست می کند قبول ندارید؟  ولش کنید"

خانم وایت:" آره ، اما می ترسم یک روز خانه روی سرم خراب شود!"

چنین گفتگویی معمولا در این نقطه به یک سکوت ممتد منجر می شود . این سکوت بالاخره بوسیلۀ خانم گرین شکسته می شود که مثلا می گوید:" خوب دیگر ، مردها همینطورند... همیشه می خواهند نشان دهند که همۀ کارها را بلدند."

"چرا فلان کار را نمی کنی -آره ،اما " ممکن است چند نفره بازی شود. دیگران هر کدام سعی می کنند راه حلی پیشنهاد کنند و هر کدام حرف خود را با عبارتی به مضمون " چرا فلان کار را نمی کنی ..." شروع می کند . در پاسخ هر کدام ،خانم وایت با عبارت " آره ، اما" جوابی آماده دارد . یک بازیگر خوب می تواند در مقابل عدۀ نامحدودی مقاومت کند، تا آنجا که همه جا بزنند و او برنده شود. در بسیاری از موقعیتها او ممکن است مجبور شود ده دوازده راه حل  پیشنهادی را رد کند تا به سکوت ممتد که نشانۀ پیروزی اوست دست یابد، سکوتی که عرصه را برای بازی بعدی با همان الگوی فوق مهیا می کند.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۴۷

حکایتی از شمس تبریزی

آن شخص به وعظ رفت در همدان که همه مشبهی (آنهایی که برای خدا قائل به تشبیه هستند ) باشند. واعظ شهر بر آمد بر سر تخت (منبر) ، و قاریان آیت هایی که به تشبیه تعلق دارد، آغاز کردند پیش تخت خواندن. واعظ نیز چون مشبهی بود، معنی آیت مشبهیانه می گفت، و احادیث روایت می کرد و می گفت:
- وای بر آن کس که خدای را بدین صفت تشبیه نکند، و بدین صورت نداند! عاقبت او دوزخ باشد، اگر عبادت کند؛ زیرا صورت حق را منکر باشد، طاعت او کی قبول شود؟
همۀ جمع را گرم کرد بر تشبهی و ترسانید از تنزیه (پاک داشتن خداوند از تشبه) به خانه ها رفتند با فرزندان و عیال حکایت کردند، و همه را وصیت کردند که “خدا را بر عرش دانید، به صورت خوب، دو پا فرو آویخته، بر کرسی نهاده، فرشتگان گرداگرد عرش! که واعظ شهر گفت: هرکه این صورت را نفی کند، ایمان او نفی است. وای بر مرگ او، وای بر گور او، وای بر عاقبت او!”
هفته دیگر واعظی سنی غریب رسید. مقریان آیت های تنزیه خواندند: “لیس کمثله شیء؛ لم یلد و لم یولد...” و آغاز کرد مشبه یان را پوستین کندن، که:
- هرکه تشبیه گوید، کافر شود. هرکه صورت گوید، هرگز از دوزخ نرهد. هرکه مکان گوید، وای بر دین او، وای بر گور او!
و آن آیت ها که به تشبیه ماند، همه را تأویل کرد و چندان و عید بگفت و دوزخ بگفت، که: “هرکه صورت گوید، طاعت او طاعت نیست، ایمان او ایمان نیست. خدای را محتاج مکان گوید، وای بر آن که این سخن بشنود!” مردم سخت ترسیدند و گریان و ترسان به خانه ها بازگشتند.
آن یکی به خانه آمد، افطار نکرد. به کنج خانه سر بر زانو نهاد. بر عادت، طفلان گرد او می گشتند. می راند هر یکی را، و بانگ بر می زد. همه ترسان بر مادر جمع شدند. عورت (زن) آمد پیش او نشست؛ گفت: “خواجه، خیر است! طعام سرد شد، نمی خوری؟ کودکان را زدی و راندی؛ همه گریانند”. گفت: “برخیز از پیشم که مرا سخن فراز نمی آید. آتشی در من افتاده است”. گفت: “بدان خدای که بدو امید داری، که در میان نهی که چه حال است؟ تو مرد صبوری، و تو را واقعه های صعب  بسیار پیش آمده، صبر کردی و سهل گرفتی، و توکل بر خدای کردی، و خدا آن را از تو گذرانید، و تو را خوشدل کرد. از بهر شُکر آنها را، این رنج را نیز به خدا حواله کن، و سهل گیر تا رحمت فرو آید” مرد را رقت آمد و گفت:
- چه کنم؟ ما را عاجز کردند، به جان آوردند. آن هفته آن عالم گفت: “خدای را بر عرش دانید. هرکه خدای را بر عرش نداند، کافر است و کافر میرد”. این هفته عالمی دیگر بر تخت رفت که: “هرکه خدای را بر عرش گوید، یا به خاطر بگذراند به قصد که بر عرش است یا بر آسمان است، عمل او قبول نیست، ایمان او قبول نیست، منزه است از مکان.” اکنون ما کدام گیریم؟ بر چه زییم؟ بر چه میریم؟ عاجز شدیم!؟
زن گفت: “ای مرد، هیچ عاجز مشو و سرگردانی میندیش. اگر بر عرش است و اگر بی عرش است، اگر در جای است و اگر بی جای است، هرجا که هست، عمرش دراز باد! دولتش پاینده باد! تو درویشی خویش کن و از درویشی خود اندیش!”

امام محمد غزالی در اواخر عمر از علم کلام دلزده شده بود و در اظهار نظری جالب توجه حرف استاد خود جوینی را تکرار می کند که خواهان بازگشت به «دین عجائز»  است

خرم آن کین عجز و حیرت قوت اوست

در دو عالم خفته اندر ظل دوست

هم در آخر عجز خود را او بدید

مرده شد دین عجایز را گزید (مولوی)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۰۷

توجیه تلاش !

جان، سرباز ارتش آمریکا، به تازگی دورۀ چتربازی خود را به پایان رسانده. او بی صبرانه منتظر است مدال چتربازی خود را  دریافت کند. در نهایت افسر مافوقش آن قدر محکم سنجاق مدال را روی سینۀ جان فشار می دهد که گوشتش سوراخ می شود. از آن زمان، جان در هر موقعیتی دکمۀ پیراهن خود را باز می کند تا جای آن زخم را نشان بدهد. چند دهه بعد، او تمام خاطرات و یادگاری های خود را از زمان حضورش در ارتش دور انداخته، جز همان شنجاق کوچک که در یک قاب مخصوص در سالن خانه اش آویزان است.

مارک به تنهایی یک موتور هارلی دیویدسون ازکارافتاده را تعمیر کرد.  آخر هر هفته، سراغ موتور می رفت تا آن را راه بیندازد. در همین اثنا رابطه اش با همسرش رو به زوال بود. اوضاع سختی شده بود، اما بالاخره این وسیله ی ارزشمند مارک برای سواری آمده شد . دو سال بعد، مارک به شدت بی پول شد. تمام املاک و وسایل خود را فروخت – تلویزیون، ماشین و حتی خانه اش را – به جز موتورش. حتی وقتی یک مشتری دو برابر قیمت پیشنهاد داد، مارک آن را نفروخت!

مارک و جان قربانیان توجیه تلاش اند. وقتی توان بسیاری در یک کار صرف می کنی، تمایل داری نتیجه اش را بیش از مقدار واقعی ببینی. از آن جا که جان به خاطر سنجاق چتربازی درد کشیده بود، آن نشان برایش از تمام جوایز ارزشمندتر بود. چون موتور  وقت زیادی از مارک گرفته بود،آن قدر برای آن ارزش قایل بود که هیچ وقت حاضر به فروشش نشد.

توجیه تلاش یک نمونه ی خاص از ناهماهنگی شناختی است. ایجاد یک سوراخ در سینه به خاطر یک نشان افتخار ساده ، معمولی به نظر نمی رسد. مغز جان این نبود توازن را با دادن ارزش بیش از حد به سنجاق جبران می کند و ان را از یک چیز بی ارزش به یک جسم نیمه مقدس تبدیل می کند. تمام این اتفاقات ناخودآگاه اند و جلوگیری از آن ها مشکل است.

سازمان ها از توجیه تلاش برای جذب اعضای جدید استفاده می کنند. تحقیقات ثابت کرده اند هرچه پذیرفته شدن در «آزمون ورودی» دشوارتر باشد، اعضای گروه ارزش بیشتری برای عضویت خود قایل اند و بیشتر به آن افتخار می کنند. دانشکده های ام بی ای ، مدارس غیرانتفاعی با توجیه تلاش بازی می کنند؛ آن ها شب و روز از دانشجویان خود، بدون هیچ استراحتی کار می کشند تا آن ها را به مرز خستگی مفرط برسانند. فارغ از این که این برنامه تحصیلی مفید یا احمقانه بوده، زمانی که دانشجویان مدرک خود را به دست می آورند، این تلاش ها را برای آینده ی شغلی خود بسیار ضروری قلمداد می کنند، چرا که توان بسیاری را صرف کرده اند.

یک نمونۀ خفیف تر اینکه : اثاثیه ای که ما خودمان آن ها را سرهم بندی می کنیم، برایمان از هر وسیله ی گران قیمتی ارزشمندترند. این موضوع برای جوراب های دست بافت نیز صادق است و دور انداختن یک جوراب بافتنی، هرچند کهنه و ازمدافتاده کار سختی است.

مدیرانی که تلاش بسیاری صرف تدوین یک استراتژی می کنند، نمی توانند به طور منطقی کارآیی آن را تخمین بزنند. طراحان، سازندگان تبلیغات، سازندگان محصولات و هر شخص دیگری که دایماً با خلاقیت خود کار می کند، به این مشکل مبتلاست.

حالا که درباره ی توجیه تلاش آگاه شدی، می توانی پروژه های خود را منطقی تر ارزیابی کنی. این کار را امتحان کن: هر وقت زمان و تلاش بسیاری صرف کاری کردی، به آن نگاه کن و نتیجه اش را ارزیابی کن؛ فقط نتیجه ی آن را.

دختری که سال ها به دنبال او هستی، آیا واقعاً از دختر مجرد دیگری که بلافاصله به تو بله خواهد گفت بهتر است؟ (از کتاب هنر شفاف اندیشیدن، نوشته رولف دوبلی)

مبتلا گشتم در این بند و بلا

کوشش آن حق گزاران یاد باد (حافظ)

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۹۶ ، ۱۴:۲۰

آرمان امیری @ArmanParian - سخنان امروز رهبری به نظرم از هر نظر پاسخ مناسبی به موج مطالبه «آشتی ملی» بود؛ اما برای توانایی در خوانش درست کلام ایشان دو پیش شرط لازم است: نخست اینکه ما اول تکلیف‌مان را با خودمان مشخص کنیم که مفهوم آشتی ملی و انتظاری که از آن داشتیم چه بود؟ دوم اینکه یاد بگیریم که هرکسی ادبیات خاص خودش را دارد و باید مفهوم او را از خلال ادبیات خودش استخراج کرد. نمی‌توانیم توقع داشته باشیم که کسی حرف باب میل ما را بزند و اتفاقا از ادبیات خود ما هم استفاده کند. صحبت در این زمینه را به نظرم در چند بند می‌شود خلاصه کرد:

۱- «آشتی ملی»، به معنای کنار گذاشتن اختلافات سیاسی و تشکیل «حاکمیت یک دست» نیست؛ که اگر بود خودش بزرگ‌ترین آفت برای سلامت سیاسی کشور می‌شد. «آشتی ملی» یعنی آنکه ما بتوانیم اختلافات سیاسی را از مسیر گفت‌وگو حل کنیم. پس بزرگ‌ترین گام در مسیر آشتی ملی این است که هر یک از طرفین عملا نشان دهند آمادگی گفت‌وگو را دارند. اینکه رهبری با این سرعت به طرح بحث آشتی ملی واکنش نشان داده و وارد گفت‌وگو شده‌اند خودش نشان می‌دهد بخش بزرگی از مطالبه محقق شده است.

۲- در مسیر گفت‌وگو و تفاهم سیاسی (و نه لزوما «توافق سیاسی») مخرب‌ترین موانع، برچسب‌هایی هستند که وضعیت را از حالت اختلاف به تخاصم تبدیل کرده و باب گفت‌وگو را مسدود می‌کنند. وقتی شما کسی را دیکتاتور یا قاتل بخوانی، مشخصا تکلیف را روشن کرده‌ای که به هیچ امکانی بجز حذف کامل طرف مقابل فکر هم نمی‌کنید. در فضای رسمی کشور نیز، کلیدواژه «فتنه» بزرگترین سد جناحی از حاکمیت بود در برابر شکل‌گیری گفت‌وگوی ملی. تا زمانی که یک جریان سیاسی «فتنه‌گر» خوانده شود طبیعتا هیچ بابی از گفت‌وگو شکل نخواهد گرفت. در سخنرانی اخیر رهبری، کلیدواژه «فتنه» کاملا حذف شده و این «بزرگترین» دستاوردی بود که امکان داشت از نخستین واکنش ایشان بتوان به دست آورد.

۳- طبیعتا رهبری نسبت به لفظ «آشتی ملی» واکنش نشان دادند. چطور می‌توان از رهبر یک نظام توقعی غیر از این داشت؟ آیا اساسا صلاح است که بالاترین مقام حقوقی کشور به صورت علنی بپذیرد کشور ما دچار بحران شکاف داخلی است؟ به نظرم ایشان به خوبی از در افتادن در این تله پرهیز کردند اما با تاکید بر اینکه ملت ما اصلا با هم قهر نیستند اصل بحث را تایید کردند. پیشنهاد شخصی من این است که از این پس، به جای ترکیب «آشتی ملی» از «گفت‌وگوی ملی» استفاده کنیم.

۴- در سخنان اخیر رهبری، تیزترین تیغ انتقاد به جانب گروهی است که حرکت روز عاشورا و امام حسین را نگه نداشته و اقدام به ضرب و شتم و خشونت کرده‌اند. طبیعتا بنده بر سر فاعل خشونت در روز عاشورا با ایشان اختلاف نظر دارم؛ اما بسیار خوشحال هستم که ایشان برای توافق روی «محکومیت» گزینه‌ای را روی میز گذاشته‌اند که هیچ کس در آن شکی ندارد: «توهین کننده به امام حسین» و «خشونت ورز» قطعا محکوم است و همه جناح‌ها بر سر این موضوع می‌توانند توافق کنند.

۵- در نهایت اینکه گفت‌وگو یک فرآیند یک روزه نیست. یک مسیر طولانی مدت و گام به گام است. همان طور که ما برای توافق با کشورهای جهان سال‌ها صبر کردیم و ده‌ها و صدها جلسه برگزار کردیم، برای مسائل داخلی خود نیز باید صبورانه و با حسن نیت به گفت‌وگو ادامه دهیم. خوشبختانه، به نظرم سخنان امروز رهبری نه تنها نقطه پایان مسیر گفت‌وگو نبود، بلکه ایشان حتی مسیر مورد انتظار برای بحث‌های آینده را هم مشخص کردند. ایشان در جایی از گروهی انتقاد کردند که «انتخابات بهانه است و اصل نظام هدف ماست». به نظرم انتقاد کاملا به جایی است. اصلاح‌طلبان خودشان بهتر از همه می‌دانند که این ایراد تا به حال چه ضرباتی به این جریان و البته به کلیت منافع ملی وارد کرده است. اینکه گروهی عملا صندوق رای را یکی از ابزارهای براندازی قلمداد می‌کنند. به نظرم رهبری حق دارد که از طرف مقابل طلب شفاف‌سازی در این مورد داشته باشد.

به باورم برای مشخص شدن یک الگوی عملی، خوشبختانه ما به مانند همیشه «سیدمحمد خاتمی» را داریم. عملکرد ایشان طی ۶ سال گذشته نمونه خوبی است که چطور می‌توان با حفظ مواضع و انتقادات، از مسیر اصلاح‌طلبی خارج نشد. از این نظر، ما شانس بزرگی داریم که کار را بسیار برایمان راحت‌تر کرده است.

کانال «مجمع دیوانگان» @Divanesara

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۹۵ ، ۱۵:۱۹

کوری نوشته ژوزه ساراماگو ترجمۀ مینو مشیری

البته خبر دهنده ای نیست که اعلام کننده ای نی ، و کسی هم نیست که سخنان شما را بشنود « عهد عتیق،باب اشعیه نبی ، باب چهل و یکم » 

شنیده یا حتی در جایی خوانده بودم که ژوزه ساراماگو ، نویسنده پرتغالی خود تبعید به جزیره ای در اسپانیا، نویسنده ای است کمونیست که علی رخم رخدادهای وقایع مهم تاریخی دهه پایانی قرن بیستم(فروپاشی شوروی) همچنان به حقانیت نظری عقاید خود مُصر است؛ بخصوص توجه داده می شد که واتیکان به سبب گرایش های ضد کلیسایی او، دیدگاهی منفی نسبت به این نویسنده دارد تا بدان حد که در جلوگیری از اهداء جایزۀ ادبی آکادمی نوبل به او در ده سال گذشته ، نقشی فعال داشته و سرانجام هم داوران مجاب شده اند که به رغم میل واتیکان این جایزه به ساراماگو اهدا بشود. صرف نظر از شایعات یا گزارش های مربوط به مثلث « جایزه ادبی، ساراماگو و کلیسا» اگر این گزاره که ساراماگو همچنان یک کمونیست قدیمی باقی مانده است، درست باشد - گیرم که او ایدئولوژِی را در آثارش راه نمی دهد- باز هم صّحت و سقم چنین نسبتی را به او می باید از خلال ادبیاتش دریافت که متاسفانه تاکنون در زبان فارسی آثار زیادی از وی ترجمه و انتشار نیافته است. بدیهی است جهان و زبان می توانند عرصه های پیوستۀ سوء تفاهم باشند، و در عجب نخواهیم شد اگر روزی بشنوم یا بخوانم که آنچه پیش از این دربارۀ این نویسنده بیان شده است از حقیقت بهره ای نداشته. اما به هر حال چون این پیشداوری دربارۀ ساراماگو -دست کم در زبان فارسی - پدید آمده است ، خود این کنجکاوی را بر می انگیزد که از این زاویه هم در اثر او نظر کنی ، و شاید اگر این پیش شناسه نبود ، من با خواندن رمان کوری با چنین سرعتی ذهنم متوجه این معنی نمی شد که عمیق ترین رمان دینی این روزگار را خواندام .آری ، رمان کوری ساراماگو یک اثر عمیق دینی است و ضمن خواندنش انسان بیدرنگ به یاد متون کتب مقدس می افتد، از آن که تشریح عقوبت هایی چنین سخت و سهمگین را انسان فقط در متون مقدس می تواند خوانده باشد، و درست همین است ، مگر حذف نفرین و اراده به عقوبت از رمان که نیازی بدان نبوده از جانب نویسنده ، زیرا - لابد- انگیزۀ چنین کیفر و عقوبتی از نگاه ساراماگو همین واقعیت زمانه بوده است که او را به پدید آوردن چنین اثری واداشته:

"... آنگاه لوط نزد ایشان «یعنی به نزد قوم لوط که مردانش از جوان و پیر خانۀ لوط را احاطه کرده و آن دو مرد را طلب می کردند» به درگاه بیرون آمد و در را از عقب خود ببست و گفت " ای برادران من ، زنهار بدی مکنید! اینک من دو دختر دارم که مرد را نشناخته اند،ایشان را الان نزد شما بیرون آوردم و آنچه در نظر شما پسند آید با ایشان بکنید، لکن کاری بدین دو مرد ندارید ، زیرا که برای همین زیر سایۀ سقف من آمده اند". گفتند " دور شو" و گفتند " این یکی ـ لوط ـ آمد تا نزیل ما شود و پیوسته داوری می کند. الان با تو از ایشان بدتر می کنیم". آنگاه آن دو مرد دست خود پیش آورده ، لوط را نزد خود به خانه آوردند و در را بستند. اما آن اشخاصی را  که به در خانه بودند از خُرد و بزرگ به کوری مبتلا کردند که از جستن در، خویشتن را خسته ساختند و آن مرد به لوط گفتند ... ما این مکان را هلاک خواهیم ساخت ، چون که فریاد شدید ایشان (آوازۀ قوم لوط) به حضور خداوند رسیده و خداوند ما را فرستاده است تا آن را هلاک کنیم ." عهد عتیق ، سفر پیدایش ، باب نوزدهم

و ناگهان آدمی ، آدمیان ، اهالی و ساکنان یک شهر کور می شوند ، و کوری مسری است و سرایت کننده ؛ و این چنین مهابتی یک امر عادی - زمینی نیست، این نشان  گونه های نفرین شدگی است در ابعاد ماورایی با مردم خاکی - زمینی . همین است که رمان کوری یک داستان عادی نیست، یک رمان فوق العاده هم نیست، بلکه یک اثر مهیب است که فقط در پایانۀ هزارۀ دوم میلادی در بطن اروپا پدید آمده است. بینایی ناگهان کور می شود، یا توان گفت بصری در عادی ترین جلوه هایش ناگهان قطع می شود و اشخاص مختلف، در جاها و موقعیت های خاص خود، در عمق و وسعت شیرگون ندیدن غرق می شوند تا نه چندان دیر ، دیگران و دیگران را هم در آن سفیدی با حس لامسه دریابند: زیرا تمام شهر دارد در کوری غرق می شود،حتی نگهبان بازداشتگاه کوران و داستان در حیرت خاموش خواننده، از نگاه تنها شخص ناکور (همسر چشم پزشک) روایت می شود و نویسنده بدون هیچ تمهید خاصی همراه می گردد با گروه کوران و بجز مواردی اندک، از پشت چشمان همسر دکتر فاصله نمی گیرد، مگر در یکی دو مورد که خود وقوف فنی دارد نسبت به مشکل و در بافت و شگرد داستان، با شوخ طبعی ایی خوشایند می آورد « شاهدانی حضور نداشتند تا ... به ما بگویند چه اتفاق افتاده. منطقی است اگر کسی از ما سوال کند از کجا می دانیم حوادث به این نحو و نه به نحو دیگر روی داده اند، جواب این است که تمام قصه ها مانند حکایت آفرینش کائنات است: هیچ کس حضور نداشت ، هیچ کس شاهد هیچ چیز نبود . اما همه می دانند چه وقایعی روی داده» ! ص 294

چنانچه از نخستین حرکت های رمان احساس می شود، رویکردی مخوف در جریان است و خواننده با احتمالی که ناممکن می نماید همراه می شود آن را - داستان کوری را - از موفق ترین گونه ای از ادبیات به شمار آورده که در آن ، نویسنده از هر گونه مداخلۀ عاطفی با موفقیت کامل پرهیز می کند و قادر است که پرهیز کند .در حادترین و شدیدترین لحظات مهم ، این تراژدی موفق است  که تاثیر فوق العاده خود را بر خواننده تا حد نفس گیر شدن باقی می گذارد و نویسنده می تواند همچنان بیرون از واقعه فقط موقعیت را تصویر و بیان کند. طبعا از متن اصلی چیزی نمی دانم، اما در زبان فارسی تا حدودی که می توان درک کرد، روایتی روان و گواراست و چشم و ذهن دچار لنگش و تپق زنی نمی شود و داستان یکدستی خود را تا پایان حفظ و رعایت می کند.بدیهی است این همواری محض و مطلق نیست ، اما حدود آن چندان گسترده نیست تا مایۀ بحث مکتوب قرار گیرد.پس یک مورد مشخص در توهم کوری - ناکوری همسر دکتر وجود دارد که با تغییر نحو جمله قابل رفع است.

اماباقی می ماند دو نکته ظریف که می تواند ایراد باشد به نویسندۀ بسیار پخته ای به نام ژوزه ساراماگو (77ساله) که او را تازه در ایران داریم می شناسیم و درمی یابیم که ممکن بوده است از سی سال پیش هم بشناسیم.

پس ضمن آرزوی طول عمر برای او، دو نکته را می آورم.

الف: تیمارستانی که محل بازداشت کوران است. گروه دیگری هم زیر عنوان «آلوده» شدگان حضور دارند که هنوز کور نشده اند و در معرض آسیب قرار دارند.آن گروه کثیر که قطعا قادر به دیدن هستند و با بخش های اسکان کوران در تماس و ارتباط اند، فقط به ذکر نامشان اکتفا می شود حال آن که در موقعیتی که ترسیم شده اند و نسبت جغرافیایی شان با بخش های دیگر، چنان است که ذهن خواننده انتظار و توقع نحوه ای چاره اندیشی و حتی مداخله از جانب آنها را دارد.زیرا کورهای و آلوده شدگان به آسیب از طریق راهرو - کریدور- بهم مربوط هستند و همین ایجاد انتظار و توقع واکنشی از جانب آنها را در ذهنم ایجاد می کند.

بی گمان قابل درک است که حضور فعال آن هنوز کور نشدگان، اگر عملی می شد ساخت داستان را تغییر می داد و محتمل نمی بود که مکمل باشند؛ پس به لحاظ فنی درست تر همین است که آن گروه فعلیت نیابند ، اما ای کاش در ایجاد موقعیت مکانی ، نویسنده آنها را در جایی قرار می داد که ذهن خواننده دچار کنجکاوی ایشان و انتظار دخالتشان در داستان نمی شد، هم از طرفی کنجکاوی کور شدگان نسبت به درک حضور آنها احساس و به خواننده منتقل می شد همچون یک امکان.اما چنین نشده است، بلکه آنها در موقعیت مکانی با کور شدگان مربوط اند،اما در موقعیت داستانی کاملا منزوی، غیر واکنشی و نامربوط. شاید می شد-به لحاظ داستانی- آنها را در پشت یک دیوار نگهداری کرد! نمی دانم.

ب: نکته دیگر به پایان یافتن داستان مربوط می شود که البته از جهتی ممکن است گفته  شود،طرح ان از جانب من سلیقه ای است و به هیچ وجه با سنجۀ سلیقه شخصی نیست که ایراد را عنوان می کنم ؛ بلکه به اعتبار وزن و ثقل خود اثر است که به نظرم می رسد پایان داستان ، همسنگ اثری مهیب نیست. زیرا اگر اگر اشتباه نکرده باشم به نظر ساراماگو بیت الغزل داستان همین عبارت پایانی است که در آخرین گفت و گوها می آید: می خواهی عقیدۀ مرا بدانی؟ / بله، دِبگو!/ فکر می کنم ما کور شدیم ، فکر می کنم ما کور هستیم ، کور، اما بینا. کورهایی که می توانند ببینند، اما نمی بینند.

فکر می کنم مواد معنایی عبارت چنین باشد:« ما کور شده ایم ، کوریم در حالی که می توانیم ببینیم ،ما نگاه می کنیم ، اما نمی بینیم

 در زبان فارسی، با توجه به وجه ایمایی و نحوۀ آن در بیان، می توانیم برای رسایی مفاهیم نمادین از واژگان هم معنا اما متفاوت یاری بگیریم؛ بخصوص در نحو و نحوۀ به کار گیری آنها. مثلا دیدن، نگاه کردن، تماشا کردن،نظر کردن، در ظاهر هم معنا هستند، اما به نسبت اینکه چگونه آنها را بکار بگیریم و در کجای عبارت، معنای دوم یا معنای سایه واژه(اصطلاح معنای سایه از خرمشاهی) مفهوم و منتقل می شود.بنابرین ، نویسنده پایان داستان غریب خود را با این معنا می بندد که: « ما تماشا می کنیم،اما نمی بینیم.ما بینا هستیم. اما نمی بینیم.» همان چه در فرهنگ عرفانی ما از آن به عنوان چشم ظاهربین ، در مقابل ضمیر باطن یا بصیرت یاد می شود.

عمیق تر از این هم اگر کالبد شکافی بکنیم مفهوم پیچیده تری جز تاکید نویسنده بر " فقدان بصیرت" در انسان عام امروزی حاصل نمی شود و به نظر می رسد مفهومی چنین مکرر و کهنه در ذهنیت عام بشری ، آن هم به منزله نتیجه گیری اثری متفاوت ، همسنگ جانمایه ای چنان وزین نباشد . به این ترتیب پایان اثر مکمل کلیت آن نیست. به تجربه می توانم بگویم پایان یک داستان لق می ماند هنگامی که نویسنده مجموعه اثر را کامل و یکجا در ذهنش به رویش نرسانده باشد ، و شاید اغراق نگفته باشم -و البته قطعی هم نیست- اگر بیاورم که یک داستان کامل، نخست با پایان و آغاز خود در ذهن متولد می شود. با وجود این در مسیر خواندن کوری لحظه به لحظه نگران پایان داستان بودم و نگرانی آن را داشتم که نویسنده به فرجام کار چگونه و چه اندیشیده است؟

 شاید پاسخ مرا درباره پایان داستان با کور شدن همسر دکتر بخواهید بدهید،اما من بی درنگ به شما خواهم گفت کور شدن  یا احتمال کور شدن او، از اضطرار نویسنده در دست یافتن به پایانی مناسب ناشی می شود و التجاء به آن پایان را خراب تر می کند و خود نشان می دهد که نویسنده هم چون ما از به کار بست یک پند انتقاد آمیز قدیمی در پایان اثری نمادین که به کل جامعه امروزی بشری نظر دارد، به رضایت لازم دست نمی یابد و در جهت قانع ساختن خود به تمهید کهنه تری متوسل می شود،یعنی شروع تکرار واقعه، که عملا تمام زحمات و نظرگاه او را نفی می کند. زیرا با بیان خطر کور شدن همسر دکتر، بی درنگ این سوال در ذهن ما ایجاد می شود که اگر مردمان دچار کیفر و عقوبت مدهش، از پس گذرانیدن مراحل رنج و محنت و الم به بینایی، درک غفلت های خود به رستگاری می رسند(رنج-عبرت آموزی- رستگاری)که تغییری عمیقا آسمانی و مایه اصلی کتب آسمانی است، پس چرا بردبارترین ایشان که «ملکوت آسمان ها» به زمره او نوید داده شده است، یعنی همسر دکتر چرا باید دچار عقوبت بشود؟ نه مگر آن زن، تنها چشم بینا و روح توانای جمع کور شدگان،افزون بر سلوک هولناکش در آزمون رنج نوع وخود ، بار گران رنج و مکافت دیگران را نیز بر شانه های فروتنی،وفاداری و خویشتن داری اش حمل کرده است و تا رستگاری ایشان، دمی هم از کوشش و تحمل و دفاع و صیانت نفس نوع دریغ نورزیده است؟ پس او طبق کدام هنجار، هم به لحاظ منطق داستان و هم از حیث مفهوم نمادین و معنایی اثر، چرا می باید در معرض کیفر کور شدن واقع شود آن هم هنگامی که دیگران به بینایی و عبرت و رستگاری توفیق یافته اند؛ چنانچه در آغاز دختر با عینک آفتابی که هرزه تصویر شده بود، با قبول باطنی پیرمردی که چشم بند سیاه داشت زندگی تازه آغاز می کند. و همسر دکتر، که به رغم انتساب ساراماگو به نظر گاه کمونیستی ، می خواهد یادآور محبت و رنج مادر مقدس (حضرت مریم) باشد و می تواند هم ، تازه کور می شود تا چه بشود؟

نه ! بپذیریم که نویسنده نیز همچون خواننده در میسر آفریدۀ خود، سرگردان پایانی مناسب بوده است و آن را از آغاز نیافته ، هم بدین سبب و به ناچار بر شانه های پایان بندی پندوارۀ اثر، احتمال تراژدی  کور شدن همسر دکتر را می افزاید، غافل از آن که چنین تمهیدی اصل تراژدی در اثری چنین متفاوت را به تالاب یک ملودرام ساده انگارانه سوق می دهد.

با خود دربارۀ پایان داستان اندیشیدم، پیش و پس از خواندن، و این معنا را با خود در میان گذاشتم و پرسیدم که جز این چه می شد کرد؟! و به راستی هیچ طرح روشنی به نظرم نرسید ، مگر یک تصویر گنگ وهم آلود، آن هم به جهت پاسخگویی به ذهن کنجکاوی که گویی نفرین التزام دارد نسبت به هر آنچه خواندنی و ستودنی است. پس اکنون با تردید بسیار در شاید و نشاید کارفهم نظر به تمهید خود نویسنده از تهدید به کور شدن همسر دکتر ،به نظرم می رسد ممکن بود از منطقِ خودِ اثر بهره جست و داستان را با احساس تکلیف شاق پاک کردن و زدودن نکبت و زشتی از سر و روی شهری که چنان غرق در عفن و زبالۀ خود شده است،همزمان با دریافت خبری از شهری دیگر ، یا پیکی  از دیاری دیگر، گواه و ناظر به این که در آن جاها نوعی کوری عجیب،کوری سفید شیوع یافته است، به پایان برد.

شنیدن خبر شیوع کوری در جای دیگر و کوشش نجات یافتگان برای زدودن نکبت، باعث می شد خواننده با ابعاد ذهنی و توجه خود یکبار دیگر کلِّیت اثر را با احتمال وقوع خوفناک آن در جایی دیگر در ذهن بازسازی کند با حس توامان هول و ضرورت گندزدایی از تجربه ای که بس می باید به صورت یک هشدار وجدانی از واقعیت منتزع شود و در حافظۀ جمعی باقی بماند.

نه مگر اینست که یک اثر نمادین و نامنحصر می خواهد به تجربه و شمول عام بشری دست یابد؟!

و... سرانجام سخن اینکه بازماندۀ شاعرانی همچون پابلو نرودا و یان ریتسوس و لورکا در قرن ما، البته به دریافت من - دینی ترین رمان ممکن در ادبیات معاصر را پدید اورده است که نمی دانم آیا این به معنای سخن در زبان دیگری گفتن تواند بود یا سخن با زبان دیگری.

یا ... شاید آنچه در هشتمین دهه عمر نویسنده ای چون ساراماگو اتفاق افتاده است،بروز و پدیداری وجدان نهفته بشری یی باید انگاشته شود که نمی توان برای همیشه نهانش داشت.یا این که کوری را باید وصیت نامه ای به شمار آورد از نویسنده ای که پیرانه سر ، دچار احساسی شبه رسولانه - چون تولستوی -شده است؟

نمی دانم و نباید هم. پس آنچه اندکی از آن می دانم معجزه ادبیات است که ذهن و اندیشه را در راههای ناشناخته به تکاپو وا می دارد، زیرا در آن هیچ حکم قطعی وجود ندارد و هیچ قطعیتی هم بر آن حاکم نیست، که رمان کوری به راستی فصلی از همین معجرات است.

منبع : کتاب قطره محال اندیش (2) محمود دولت آبادی

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۵ ، ۱۷:۱۵