پردۀ ِ پندار

شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند

پردۀ ِ پندار

شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

۹ مطلب در دی ۱۳۹۶ ثبت شده است

منتقدان سینما، فیلم قیصر را سرفصل نوینی در فیلمفارسی تلقی کرده و بر همین مبنا سینمای ایران را به ماقبل و مابعد قیصر تقسیم می‌کنند. این نگاه متعاقبا در جامعه نیز وجود داشته است، چنانکه دیدیم پس از اکران فیلم، تیپ قیصری شامل مدل مو، کفش پاشنه‌خواب و... میان بعضی جوانان تبدیل به مد روز شد. 
من این فیلم را چندان قابل تمییز با سایر فیلمفارسی‌ها نمی‌بینم اما معتقدم آقای کیمیایی نویسنده و کارگردان قیصر، در اثر خود بصیرت‌هایی به انسان داده است که مایلم درباره آنها نکاتی را ذکر کنم. 


صاحب این اثر سعی داشته فیلم را در بستری از فرهنگ جاهلی و عیاری تهیه کند. فرهنگی که برای مردم ما ملموس است. گذر لوطی صالح، عیار، زورخانه، خالکوبی، حمام عمومی، قهوه‌خانه، آب‌ توبه، نشانده، تیزی، طوق-پاتوق، نخل-پانخل، علامت‌کشی و بسیاری از مفاهیم دیگر در فرهنگ ما وجود داشته و کیمیایی از این سمبل‌ها استفاده کرده است و برای تأثیر بیشتر از موسیقی همراه با زنگ و تنبک زورخانه اسفندیار منفردزاده کمک گرفته تا بیننده جامعه آن روز ایران را هرچه بیشتر با فیلم مأنوس کند. 
اما به نظر من نکته مهم این فیلم نشان‌دادن تغییر نسلی است که در میان لوطی‌ها رخ داده است. کیمیایی تلاش کرده است سه نسل از لوطی‌ها را به بیننده معرفی کند. نسل‌ اول، «خان‌دایی» با بازی جمشید مشایخی ا‌ست که در زمره عیاران به‌شمار می‌رود. وی به‌کلی غلاف کرده است و در گوشه خانه روزگار سپری می‌کند؛ شاهنامه می‌خواند و دیگران را به فتوت و جوانمردی نصیحت می‌کند. وی زمانی سردمدار محله بوده و به قول خود آجر را از داخل دیوار بیرون می‌کشیده اما با تغییر رویکرد، سال‌هاست که به‌عنوان محتشمی در محله شناخته می‌شود و به امر خیر و رتق‌ و فتق امور مردم می‌پردازد. شاید بتوان گفت مثال اعلای او پوریای ولی است که همه این صفات را در خود جمع کرده است. البته کتاب داش‌آکل صادق هدایت نیز همین تصویر را از این نسل از لوطی‌ها نمایش می‌دهد. 
نسل بعدی، «فرمان» با بازی ناصر ملک‌‌مطیعی است. وی قصاب محله است. فرمان به زیارت خانه خدا رفته و عهد کرده است که دیگر دست به چاقو نبرد اما هنوز رگ انتقام‌جویی در وجودش هست و سعی دارد با روش‌های منصفانه اما غیرقانونی حق خود را بستاند. البته محیط آنها نیز به‌گونه‌ای نیست که قانون‌بردار باشد؛ زیرِ گذر جایی است که پلیس در آنجا نقشی ندارد و اگر دارد سیستم قضائی به‌حدی فاسد است که امیدی به آن نمی‌رود و هرکس به خود حق می‌دهد رأسا داد خود را بستاند بنابراین هرکس برای خود قاضی، دادستان و مأمور اجرای حکم است. نمونه این وضعیت را در شیکاگو دهه ٢٠ میلادی، سیسیل پیش از جنگ دوم جهانی یا بعضی کشورهای آمریکای لاتین و آسیایی امروز مشاهده می‌کنیم. فرمان در فیلم با افرادی مواجه می‌شود که مقید به هیچ قراردادی ولو نانوشته نیستند و او که می‌خواهد منصفانه و با اصول جدید خود با آنها دربیفتد، بدل به قربانی فیلم می‌شود. 
نسل سوم، «قیصر» با بازی بهروز وثوقی است که دیگر نمی‌توان به او لوطی گفت. وی مرزهای لوطی‌گری را رد کرده و عملا لاشخور شده است. وی به هیچ ادبی پایبند نیست و همه ملاهی و مناهی را مرتکب می‌شود ،عملا با خان‌دایی نیز در می‌افتد و متلک‌بارانش می‌کند و شاید هم در گوشه ذهنش او را بی‌غیرت، بزدل و ترسو می‌داند. 

قیصر به پیگیری قانونی قتل خواهر و برادرش تن نمی‌دهد و خود رأسا دست به کار شده و با چاقو مرتکب سه قتل می‌شود و دشمنان خانوادگی را به طرز فجیعی از پای درمی‌آورد که عبرت سایرین شود. 
غرض از ذکر این نکات این است که در تاریخ معاصر ایران با انواعی از این تیپ‌‌‌ها سروکار داشته‌ایم که برای نمونه می‌توان از هفت‌کچلان، طیب، رمضان یخی، شعبان جعفری و بسیاری دیگر که لازم نیست به نام ‌آنها اشاره شود، یاد کرد. بعضی‌ از اینها به نسل اول تعلق داشتند، بعضی به نسل دوم و بعضی به نسل سوم. 
در میان گروه‌های سیاسی نیز می‌توان نوعی دسته‌بندی را سراغ گرفت؛ نسل اول که فتوت و مروت داشته‌اند، شاید بهترین نمونه آنها حاج‌مهدی عراقی باشد که سعی داشت گروه‌های دوم و سوم را نیز به راه بیاورد، به‌گونه‌ای که آنها را سیاسی کند و در خدمت نهضت قرار دهد. ملاقات وی با طیب حاج رضایی که بعدها به یکی از یاران امام تبدیل شده و به دست شاه تیرباران شد، نمونه‌ای از فعالیت‌های وی است. خاطرات وی نیز که با عنوان «ناگفته‌ها» منتشر شده، بسیار صادقانه و بی‌پیرایه نوشته شده است و یکی از منابع تاریخی در این زمینه به شمار می‌رود. 
گمان نرود جریان‌های سیاسی در ایران فقط نسل اول را پرورش داده است. متأسفانه این جریان نسل دوم و سوم نیز داشته است. هنوز بعضی از آنها دروغ‌بستن به رقبا را فریضه دانسته و حتی بهتان و تهمت را نیز سرلوحه کار خود قرار می‌دهند و ادله شرعی برای عمل‌شان اقامه می‌کنند. نسل سوم آنها، همین گروه‌های خودسر هستند که در عمل و کلام به هیچ‌‌چیز پایبند نیستند. لازم به ذکر است لوطی‌گری در جنس مذکر خلاصه نمی‌شود و می‌توان به نمونه‌هایی از زنان نیز اشاره کرد. برای مثال، در دادگاه دکتر مصدق شاهد هستیم ملکه اعتضادی را که فردی معلوم‌الحال بود، به دادگاه می‌آورند. وی که همراه کودتاچیان بوده است، مصدق را هدف جملاتی تند قرار می‌دهد و می‌گوید: «یک پیرمرد سیاسی که مملکت را به پرتگاه سقوط کشانده، نباید در دادگاهی که به خیانت‌های او رسیدگی می‌کند، بترسد و بلرزد». البته مصدق نیز پاسخی درخور به او می‌دهد و می‌گوید: «... خانم! منارجنبان اصفهان، قرن‌هاست می‌لرزد و هنوز پابرجاست».
اما چرا نسل اول فتیان نتوانست بر نسل‌های بعدی اثر بگذارد؟ دراین‌باره می‌توان چند علت را برشمرد. اولین آنها رشد بی‌رویه جمعیت است. حد فاصل سال‌های منتهی به انقلاب، جمعیت افزایش یافت و این موضوع باعث شد انتقال تجربه به‌خوبی صورت نگیرد. اساسا یکی از دلایل شکاف نسلی عدم ارتباط نسل قبلی با نسل بعدی است که یکی از عواملش تکثیر اولاد است. یعنی پدران فرصت ندارند تجربه زیسته خود را به فرزندان منتقل کنند. دومین علت را می‌توان در ضعف دستگاه مسئول رسیدگی و پلیس سراغ گرفت که هرکس ناامید از دستگاه رسمی است، به خود اجازه می‌دهد سرخود عمل کند و شخصا دست‌به‌کار شود. سومین دلیل به برخی فتاوای شاذ بازمی‌گردد.
امروز این پدیده گسترش یافته و لات‌ها لزوما سیاسی نیستند. جامعه ما با مسائلی همچون بحران فروپاشی خانواده و مواد مخدر توهم‌زا و حاشیه‌نشینی روبه‌روست و شاهد هستیم در مناطقی که این عناصر با یکدیگر پیوند خورده‌اند، پلیس امکان ورود و کنترل ندارد. از این گذشته اسیدپاشی و انتقام‌جویی رواج گسترده یافته که گاه اخبار آن به جامعه منتقل می‌شود. این‌ موارد و نمونه‌هایی دیگر باعث رواج هولیگانیسم و وندالیسم شده‌ و بر مشکلات جامعه افزوده‌اند. راه شکستن این فضا، اصلاح و مقیدشدن کلام و عمل نیروهای دست بالا است که اگر چنین شود، لات‌بازی و خودسری در پایین از میان می‌رود.

منبع روزنامه شرق  http://www.sharghdaily.ir/News/150557/فتیان،-لوطی‌ها-و-خودسرها

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۶ ، ۱۷:۰۸

آشنایی لطفی و سایه
 [میلاد عظیمی]: در خدمت سایه و لطفی هستیم. از استاد لطفی می‌پرسم:
استاد! با استاد سایه چطور آشنا شدید؟
لطفی: لطفا به من استاد نگید! بگید محمدرضا یا لطفی! دلم برای اسم خودم تنگ شده! هیچ کس منو به اسم خودم صدا نمی‌کنه!
بله استاد!
سایه و لطفی می‌زنند به خنده.
لطفی: من، سال سوم دانشکده، درسی داشتم با آقای جواد معروفی، درس آشنایی با فرم‌های موسیقی ایرانی. این واحد رو می‌بایست می‌گذروندیم. من هم، به خاطر موسی معروفی علاقه باطنی خاصی به جواد معروفی داشتم و برای من خیلی محترم بود. روزی که رفتیم سرکلاس، چهار پنج نفر بیشتر هم نبودیم. آقای معروفی گفت: کسی از شما هست که ذوقی داشته باشه و آهنگسازی کرده باشه؟ من گفتم که من یه چند تا آهنگ ساختم. گفت: پس شما دفعه دیگه که می‌آین کلاس آهنگ خودتون رو بیارین، رو همون‌ها کار می‌کنیم. من هم دفعه بعدش، آهنگ «بمیرید، بمیرید» ( آهنگ را از لینک زیر بشنوید) رو که نت‌نویسی کرده بودم و خیلی دقیق و مرتب و پاکیزه بود، براش بردم. ایشون آهنگ رو گذاشت رو پیانو و شروع کردن زدن و من هم همین‌طور که ایشون می‌زد شروع کردم شعر رو با ایشون خوندن. معروفی آدم احساساتی بود. وسط‌های آهنگ حالش منقلب شد.
سایه: خیلی آدم خوبی بود، یه آدم بی‌هیچ خبثی.
لطفی: بله آقا... معروفی یه دفعه دستش رو از روی پیانو برداشت و گفت این خیلی خوبه، این رو من حقا باید برای ارکستر گلها تنظیم کنم. دیگه دانشجو و معلم شدیم رفیق! (می‌خندد) بعد که آروم شد و دوباره آهنگ رو زد، گفتم آقا نظری ندارین؟ گفت: نه نظری ندارم ولی این‌جا که مقدمه نوشتی، بهتره فلان کار رو هم بکنی و برای تنظیم ارکستر قشنگتره. یه تیکه هم زد و دیدم نه واقعا راست می‌گه. اون تیکه رو هم که او راهنمایی کرد به آهنگ اضافه کردم و هفته بعدش به من گفت با آقای ابتهاج، مسئول موسیقی گلها صحبت کردم و ایشون گفتن یه روز بیاین و ببینمتون. من هم برام خیلی سخت بود رادیو رفتن به خاطر این‌که رادیو مرکز تباهی و فساد موسیقی بود. برای ما که بیرون بودیم این جوری بود. از یه طرف گلها رو خیلی دوست داشتیم و از طرف دیگه با محیط رادیو خوب آشنایی داشتیم دیگه. خلاصه من محیط رادیو رو دوست نداشتم، مثلا اگر به من می‌گفتن که برین سیمان تهران آقای سایه رو ببینید، خیلی راحت می‌رفتم اما محیط رادیو بد بود.
بالاخره رفتیم. رفتیم دفتر آقای سایه و ایشون پشت میزشون بودن و تو اتاقشون یه پیانو بود. اون روز فریدون شهبازیان هم تو اتاق آقای سایه نشسته بود. آقای سایه همیشه به کسانی که وارد اتاقشون می‌شدن احترام زیادی می‌ذاشتن و از جاشون پا می‌شدن و مهم نبود براشون که این آدم کی هست و کی نیست.
من تقریبا دو متر اومدم تو اتاق و همین طور سیخ وایستادم (سایه می‌زند به خنده.) آقای شهبازیان هم نُتو گذاشته بودن رو پیانو و یه چند تا نت با این ملودی زدن و یه صحبتی کردن و بعد آقای سایه گفتن که این شعری که شما انتخاب کردین این شعر رو از کدوم دیوان انتخاب کردین؟
سایه: لطفی گذاشته بود «در این عشق چو میرید همه روح پذیرید». در صورتی که شعر تو دیوان شمس هست «در این عشق چو مردید».
لطفی: من گفتم «که مردید» بار موسیقی نداره و قشنگ نیست.

سایه: لطفی وقتی اومد دیدم یه آدم درازی وارد شده (غش غش خنده استاد لطفی) و واقعا مثل طلبکارها یا یه مامور، همین‌طوری اخمو ایستاده! (اخم استاد لطفی را تقلید می‌کند!) گفت من همونم که آقای جواد معروفی گفته بود به شما. گفتم:‌بله بله. بد شعر رو خوندم. با توجه به فضای اجتماعی اون روز ایران، این شعر خاصی بود و من هم حواسم جمع!... غزل رو خوندم:
بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید

 از چهره سایه برمی‌آید که از انتخاب این شعر حیرت کرده بوده است...
سایه: بعد یه مصرعی تو روایت لطفی بود که من تو هیچ نسخه‌ای ندیده بودم: (خنده استاد لطفی)
خموشید خموشید خموشی دم مرگ است
همه زندگی آن است که خاموش نمیرید
گفتم: خیلی خب من با آقای معروفی صحبت می‌کنم و مولانا هم به این وزن و قافیه شعرهای زیادی داره. گفت: من برای این شعر آهنگ ساختم.
لحن خشک و قاطع استاد لطفی را تقلید می‌کند، استاد لطفی با لبخند مهربانی به سایه نگاه می‌کند...
سایه: خلاصه رفتیم و اجرا کردیم. لطفی گفت:‌ آوازش رو می‌خوام مرضیه بخونه. غم عالم به دلم نشست. آخه مرضیه آواز نمی‌تونست بخونه همه‌ش خارج می‌خوند.
رفتیم تو استودیو تا لطفی شروع کرد به ساز زدن، شهبازیان با تعجب گفت: إ... عجب سازیه! تا اون موقع چنین سازی شنیده نشده بود دیگه، خلاصه از اون روز گرفتاری ما شروع شد و تا حالا گرفتار آقای لطفی هستیم!

بخشی از کتاب پیر پرنیان اندیش: در صحبت سایه دربارۀ نحوۀ آشنایی لطفی و سایه، به مناسبت هفدهم دی ماه، زادروز استاد محمدرضا لطفی:

http://dl.muzicir.com/files/mp3/Mohammad_Reza_Lotfi-Dar_In_Eshgh_Bemirid-(SONG95.I.mp3

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۶ ، ۰۹:۵۱

 آشیروانلیلار ! (ای اهل شیروان) *

اشهد بالله العلی العظیم ( شهادت می دهم به بزرگی خداوند)

صاحب ایمانم، آ شیروانلیلار! ( ایمان دارم ای شیروانی ها)

یوخ یئنی بیر دینه یقینیم منیم (به دین دیگری- بجز قرآن -باور ندارم )

کهنه مسلمانم، آ شیروانلیلار! ( از قدیم مسلمان بودم ای شیروانی ها)

 شیعه‌یم، اما نه بو اشکالدن ( شیعه ام ، اما نه از تصورها)

سنی‌یم، اما نه بو امثالدن (سنی ام اما از این مثال ها )

صوفی‌یم، اما نه بو ابدالدن ( صوفی ام نه از این بَدلی ها)

حق سئون انسانم، آ شیروانلیلار! ( انسان حق دوستی هستم ای شیروانی ها)

 امت مرحومه و مغفورایله (همانند درگذشتگان و آمرزیده شده هم دینم)

امردهیم طاعت مزبورایله ( فرمانبردار الله العلی عظیم  هستم )

کفریمه حکم ائیلمه‌یین زورایله ( به زور به کافریم  فرمان ندهید)

قائل قرآنم، آ شیروانلیلار! ( تابع قرآن هستم ای شیروانیها )

*شیروان شهری در جمهوری آذربایجان فعلی ، ایران قبل از قاجاریه

 میرزا علی اکبر صابر( 1911- 1862 شماخی)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۶ ، ۱۴:۲۹

«اصلا کسی دنبال آدم نمی‌گردد. همه ما این‌طوریم. آدم‌ها غریب و بی‌پناه مانده‌اند. دارند در خودشان می‌پوسند.»

به گزارش ایسنا، گزیده گفت‌وگوی مجله چلچراغ با امیرهوشنگ ابتهاج را با هم می‌خوانیم:

- سال گذشته عده‌ای با من تماس گرفتند و گفتند با دختر شما برای دیدارتان هماهنگ کرده‌ایم. من هم دیدم چاره چیست؛ گفتم تشریف بیاورید. آمدند نزدیک ۱۷ نفر این‌جا. آقای دکتر جلالی، نماینده ما در یونسکو این‌جا بودند. یک چند دقیقه‌ای که گذشت، بهشان گفتند لااقل خودتان را معرفی کنید. همه یکی یکی خودشان را معرفی کردند. همه هم یا شعر می‌گفتند یا موسیقی کار می‌کردند. بعد از ۶۰، ۷۰ دقیقه تازه تماس گرفتند که ۱۴ نفر دیگر دارند می‌آیند. معلوم شد اصل کار آن ۱۴ نفر هستند. یک نفرشان آن پشت من نشسته بود که من اصلا نمی‌دیدمش. یکهو گفت که اگر اجازه بدهید، ما نفری یک شعر برای شما بخوانیم. من بی‌اراده گفتم: «نه، شما را به خدا!»

- حقیقت این است که این ملاقات‌ها عموما بی‌فایده است. این دیدارها دیگر دارد برای عده‌ای جنبه سیرک پیدا می‌کند. من زیادی عمر کرده‌ام. اگر با روند طبیعی ۱۵، ۲۰ سال پیش از دنیا رفته بودم، این ماجرا پیش نمی‌آمد. الان همه احساس می‌کنند یک آقایی هست که خیلی از چیزها را دیده است و با خیلی از آدم‌ها هم‌دوره بوده است، پس برویم با او حرف بزنیم. اخیرا هم که رسم شده است عکس سلفی بگیرند و بلافاصله هم در فضای مجازی منتشر کنند. می‌آیند این کارها را می‌کنند. خیلی زود هم فراموش می‌شود و به هیچ دردی هم نمی‌خورد.

- این سال‌های اخیر خیلی من را سر بازار برده‌اند. آن کتاب خاطرات من که چاپ شد، یا آن کتاب شعری که اخیرا بدون اجازه من درآمده بود، خیلی من را سر بازار برده است. اینترنت هم که آمده و شما می‌بینید عکس‌های یک نفر در حالات مختلف به فراوانی در فیسبوک و… منتشر می‌شود. این هیاهو خلاف فطرت من است. من هیچ‌وقت نمایشی نبوده‌ام. اصلا از نوجوانی اهل عکس و تفصیلات و این‌ها هم نبودم هیچ‌وقت. جوان‌تر که بودم هم همین‌ عادت را داشتم.

- ما چند نفری بودیم که شب و روز با هم بودیم. به آن اندازه که اگر یکی از ما را جایی دعوت می‌کردند، بقیه هم دعوت‌شده به حساب می‌آمدیم. وقتی جایی می‌رفتیم با این دوستان شاعرمان، معمولا حاضران اصرار می‌کردند که آقای نادرپور شما یک شعر بخوانید، آقای کسرایی، آقای مشیری، آقای اخوان، بعدترها فروغ و بقیه هم همین‌طور. اما به من نمی‌گفتند. خوشبختانه خیلی‌ها که اصلا نمی‌دانستند این هوشنگ ابتهاج همان ه.ا.سایه است و پیش می‌آمد که در حضور من از سایه انتقاد یا تعریف می‌کردند؛ من هم خوب گوش می‌دادم. آن‌هایی هم که می‌دانستند من همان سایه هستم، متوجه بودند که من این کار را نمی‌کنم و به من اصرار نمی‌کردند که شعر بخوانم. گاهی کسی که نمی‌دانست، فکر می‌کرد این نوعی توهین به من است که از من نمی‌خواهند شعر بخوانم اما این خواسته خود من بود. من می‌گفتم من که صفحه گرامافون نیستم. من فقط وقتی احساس نیاز کنم، شعر می‌خوانم.

- مدت‌هاست در جواب این دعوت‌ها یک کلمه می‌گویم. سال‌ها پیش کشف کردم این عبارت خیلی مفید است. می‌گویم «ان‌شاءالله!» این یعنی دست من نیست. یکی دیگر باید اراده کند. اگر نشد، از چشم من نبینید. چند تا از این جمله‌ها هست. یکی هم این است که وقتی می‌پرسند حالتان چطور است؟ می‌گویم «بهتر از این نمی‌شود.» همه فکر می‌کنند این یعنی همه چیز در بهترین حالت است اما یک معنی دیگری هم دارد، که یعنی دیگر هیچ امید بهبودی نیست.

- سردبیر یکی از مطبوعاتی که چند سال قبل مصاحبه من را چاپ کردند و روی جلد هم یک تیتر جنجالی دروغ زدند، آمده بود این‌جا. من از آن اتاق آمدم بیرون، دیدم بلند شدند ایستادند. گفتم: «نه بفرمایید بنشینید. من باید جلوی پای شما بلند شوم.» خیلی تعجب کردند از این حرف. گفتم: «من باید جلوی پای شما بلند شوم که شما با این جرات دروغ می‌نویسید.» گفتم این جمله «من هنوز سوسیالیستم» را که شما تیتر جلدتان کرده‌اید، چه‌ کسی در زندگی از من شنیده؟ من که خودم یادم نمی‌آید پیش خودم همچین ادعایی کرده باشم. من این‌ قدر می‌فهمم که بدانم برای داشتن همچین ادعایی چقدر باید خواند و کار کرد. همان‌طور که نمی‌گویم من شاعر فلانی هستم، این را هم نمی‌گویم. گفتم فکر کرده‌اید با این کار به کجا می‌رسید... خود این آقا به من گفت با این تیتر و طرح جلد تیراژ ما دو برابر شد. با همین قبیل کارها. حالا این را هم بگویم. خیلی‌ها بعد از آن تیتر دروغ به من می‌گویند آفرین! تو چه جسارتی به خرج دادی که این حرف را زدی؟ الان این جزو افتخارات من شده. من هی می‌گویم من اصلا این را نگفته‌ام.

- بعد از بیرون آمدن کتاب خاطرات «پیر پرنیان‌اندیش»، وقتی که هنوز خیلی‌ها کتاب را نخوانده بودند، زنگ زده بودند به این و آن که فلانی درباره تو بهمان چیز را گفته است، بیا در مجله ما جواب بده. به حسین علیزاده گفته بودند، ابتهاج به تو توهین کرده است. خودش نوشته است که «گفتم کجا؟ کتاب را بیاورید من بخوانم. کتاب را آوردند، دیدم دقیقا بر عکس است. اگر من به حرف این‌ها گوش داده بودم و جواب داده بودم، تا آخر عمر شرمنده بودم.»

- الان من را خیلی‌ها می‌شناسند. در کوچه به من سلام می‌کنند، سر کرایه تاکسی یا پول سبزی با من تعارف می‌کنند که فلانی شاعر است و فلان است. اما آیا این‌ها امتیاز است؟ این‌ها که فضیلت نیست. بین آدم‌های تحصیل‌نکرده دور و بر ما انسان‌های فوق‌العاده‌ای هستند. حیف که ما یاد نگرفته‌ایم دنبال آدم بگردیم. داریم دنبال مدرک دانشگاهی یا شغل فلان می‌گردیم. دوستی داشتیم که از ابتدایی با هم همکلاس بودیم. در کنکور در سراسر ایران نفر ششم شد، بعد هم شد کارمند عالی‌رتبه شرکت نفت. خب مثل بقیه آدم‌ها مرد. در بهشت زهرا یک نفر آمد بر جنازه‌اش نماز میت خواند و رفت. اصلا کسی نبود جنازه‌اش را از زمین بلند کند، بگذارد داخل آمبولانس. من مطمئنم دیگر هیچکس سر خاکش نرفته است. دو هفته بعدش داشتم از در خانه‌اش رد می‌شدم، دیدم چراغش روشن است. یعنی وارث بلافاصله رسیده بود! این رفتاری است که دارد با آدمیزاد می‌شود. این آدم فوق‌العاده بود. بی‌نظیر بود. اما اصلا کسی دنبال آدم نمی‌گردد. همه ما این‌طوریم. آدم‌ها غریب و بی‌پناه مانده‌اند. دارند در خودشان می‌پوسند.

- چند نفر از این آدم‌ها که به من می‌گویند آرمان‌گرا، خودشان پی آرمانی هستند؟ نه آرمان من؛ که هر آرمانی. انگار ماجرا این است که مثلا می‌گویند یک همچین آدمی هست! ببینید چقدر سماجت دارد سر آرمانش. هنوز می‌گوید مرغ یک پا دارد! این برایشان همان‌ قدر که ستودنی است، مسخره کردنی هم هست. می‌شود این‌طور درباره‌اش فکر کرد که فلانی هنوز هم در جهل مرکب است . هنوز خیال می‌کند می‌شود دنیا را درست کرد.

- همین دیروز دختر جوانی این‌جا بود. بسیار هم بااستعداد، اما به‌ کلی ناامید از همه چیز. هر دو اتفاق نظر داشتیم که دنیا دیوانه‌خانه است اما او معتقد بود اصلا درستش همین است. همیشه همین بوده و هیچ کاری‌اش هم نمی‌شود کرد. او در دلش دارد مرا مسخره می‌کند. با خودش می‌گوید این بابا هم آدم مرتجع دگمی است که هنوز روی حرفش مانده است. شما می‌بینید که امروز ایدئولوژی داشتن اصلا یک ویژگی منفی است. اصلا اخ است! این را دارند جا می‌اندازند. من می‌گویم آخر مگر می‌شود آدم بدون ایدئولوژی باشد. به‌ هر حال هر کسی به یک چیزی باور دارد. حالا یا یک دینی است یا یک باور سیاسی است یا یک سنت خانوادگی است یا هر چیز دیگر…

- دوستی داشتیم که بیمار بود. من می‌دانستم که بیمار است اما خودش نمی‌دانست. الان هم مرحوم شده است. آدم بی‌ادعایی بود که زندگی ساده‌ای داشت و دکانی! آشنای دیگری داشتیم که این‌ها با هم این‌جا ملاقات کردند. این آشنای ما می‌گفت: «من آرزویم این است که یک اینترنت بدون فیلتر داشته باشم، بروم دانشگاه درسم را بدهم و…» این دوست مرحوم ما گفت: «آقای فلان! همین؟ ما در سن شما بودیم می‌خواستیم دنیا را عوض کنیم. حالا شما فقط می‌خواهید امور داخل خانه‌تان حل شود؟ این‌که آرزو نشد واقعا!» ما به این‌جا رسیده‌ایم.

- با همه خوش‌بینی که من به جوان‌ها دارم، روند کار طوری است که بشر دارد به یک سمت و سوی خاصی کشیده می‌شود. درکل جهان دارد به‌ عمد و حساب‌شده کوشش می‌شود که مردم به زندگی روزمره و آب و علف خودشان قانع شوند و اصلا عادت کنند. هر چه جلف‌تر بهتر! آنها که قدرت را به دست دارند، خوب فهمیده‌اند که مشکل از اندیشه کردن انسان‌هاست. باید اندیشه کردن را از آنها گرفت. انسان باید مشغول همین آب و علفی باشد که با قطره‌چکان به او می‌دهند، مبادا که یک لحظه دراز بکشد و با خودش اندیشه کند. تمام انقلاب‌ها و تحولات از همین یک لحظه اندیشه کردن‌ها آغاز می‌شود. دارند علاج واقعه را قبل از وقوع می‌کنند. از مد گرفته تا زندگی روزمره، سعی می‌کنند تمام مدت ذهن آدم‌ها را مشغول کنند. بدتر از همه کاری کرده‌اند که برای داشتن حداقل‌های یک زندگی باید صبح تا شب دوید. اصلا یک دوره‌ای است که یک بردگی خودخواسته‌ای شروع شده. سابق باید یک نفر را به‌ زور به بردگی می‌گرفتند. الان ما داوطلبانه خودمان را برده می‌کنیم. خودمان را به مراکز قدرت و نان نزدیک می‌کنیم و التماس می‌کنیم که یک تکه نان هم جلوی ما بیندازند. الان هنرمندها را هم به استخدام خودشان درآورده‌اند.

- البته من مطمئنم کسانی هستند که ما از کنارشان رد می‌شویم. گاهی به من زنگ می‌زنند با اصرار بسیار زیاد. گاهی چند ماه چند سال تماس می‌گیرند. من هم بالاخره زیر بار می‌روم و می‌گویم بیایند. آدم می‌بیند اولا این‌ها چقدر خوب خوانده‌اند. این را منی می‌گویم که از ۹ سالگی روزی۴۰۰، ۵۰۰ صفحه کتاب خوانده‌ام؛ درباره همه چیز، از تعمیر رادیو و بیماری صرع تا کتاب فلسفی. با این همه یک جوان می‌آید با من صحبت می‌کند. من گاهی تا چهار برابر سن او عمر دارم؛ سه برابر عمرش سابقه شعری دارم اما سر یک موضوعی با جسارت به من می‌گوید نه، این‌طور نیست که تو می‌گویی! ببینید، اصلا مهم نیست که من درست می‌گویم یا او. همین که به من جواب رد می‌دهد، یعنی این آدم مرعوب من نیست. این عالی است. حالا خیلی وقت‌ها هم هست که واقعا هم دارد درست می‌گوید. هستند این جوان‌ها خوش‌بختانه. ما نمی‌بینیمشان. یا مثلا وضعیت زنان. در همین لحظه اگر رادیو را باز کنید و بگوید کابینه کشور تماما عوض شده و یک کابینه با زن‌ها تشکیل شده است، من می‌پذیرم، چون لایقش هستند. الان نیمی از رشته‌های فنی این مملکت را دارند دختران درس می‌خوانند.

- خانم لوینسون آمریکایی که برنامه گل‌ها را جمع‌آوری کرده و روی اینترنت آرشیو کرده است، آمده‌ بود این‌جا که یکی از برنامه‌های بنان را که خودش نداشت، از من بگیرد. گفت: «ئه! شما با کامپیوتر کار می‌کنید؟» اصلا انتظار نداشت یک پیرمرد با کامپیوتر کار کند ولی شما ببینید، مثلا به واسطه وجود کامپیوتر، خواسته یا ناخواسته، زبان انگلیسی دارد در همه جا گسترده می‌شود. البته قابلیت‌های خود زبان هم هست اما همین الان نگاه کنید ببینید در زبان من و شما واژه‌های انگلیسی مربوط به کامپیوتر دارند چه می‌کنند. من نگرانی‌ام این است که ۱۰۰ سال دیگر مثلا فقط یک‌ سری متخصص باشند که زبان فارسی را بلد باشند. اصلا این زبان دیگر وجود نداشته باشد. یک چندتایی متخصص باشند که ما مثلا یک کتاب ببریم پیششان بگویند بله، این کتابی است مال خواجه حافظ شیرازی که قبلا شب چله از تویش فال می‌گرفتند. آن متخصص کتاب را بخواند و با زبان آن زمان برای ما تعریف کند. یا مثلا چیز خطرناک دیگر این زیرنویس‌ فیلم‌هاست که به زبان عامیانه انجام می‌شود. این دارد پدر زبان فارسی را درمی‌آورد. آرام‌آرام دارد اصلا شکل کلمه‌ها عوض می‌شود. من اصلا گاهی نمی‌توانم این‌ها را دنبال کنم. خیلی از آنها را تا می‌خواهم متوجه شوم، گذشته است. نوشته بودند «میان»، من باید با خودم فکر می‌کردم این میان یعنی وسط یا یعنی می‌آیند. من آدم بدبینی نیستم اما گاهی فکر می‌کنم این حساب‌شده است. یعنی یک هدفی پشتش است. این‌ طور هم که نباشد، به‌ هر حال نتیجه همان است، فرقی ندارد.

- من آن سال‌های قبل از انقلاب برنامه‌ای داشتم به نام گلچین هفته. در آن روزهایی که جامعه آشوب بود و هیچ کاری نمی‌شد کرد، من با آن برنامه حرفم را با استفاده از ادبیات کهن می‌زدم. الان هم معتقدم لازم است هر روزنامه و نشریه‌ای یک صفحه‌هایی برای این کار داشته باشد.

- این‌جایی که من زندگی می‌کنم، ۱۰ خانوار هستند، ۱۰ تا مالک دارد. آمده‌اند پلاک بزنند که این‌جا خانه فلانی است (کاشی چهره ماندگار). من داد زدم سرشان چه کار دارید می‌کنید؟ چی را می‌خواهید جبران کنید؟ این‌جا مالک دارد. ما اسممان را روی زنگ نمی‌نویسیم که اسباب زحمت همسایه‌ها نشود، تو می‌خواهی پلاک بزنی این‌جا خانه من است؟

- یک‌سری چیزها را نمی‌شود به زبان آورد، چون در به زبان آوردنش نوعی تقاضاست. من از این خیلی پرهیز دارم. الان هم که با شما حرف می‌زنم، به این خاطر است که می‌دانم دستتان به جایی بند نیست که حرف زدن من را نوعی تقاضا حساب کنند. اگر شما یک سمت شبه‌دولتی داشتید، من این حرف را نمی‌زدم.

- در یک مراسم رسمی یک مقام رسمی خیلی مفصل حرف‌هایش را زد و خیلی درباره شعر من تعریف کرد. من گفتم من باید امروز حرف بزنم. دوستان می‌دانند من پروا نمی‌کنم. این واقعا یک کار حداقلی است. رفتم پشت تریبون و بلاهایی را که به سر خود من آورده بودند، به کنایه گفتم. حالا بعدش من کار دیگری هم کردم. رفتم کنارش گفتم شما عامل اصلی توقیف فلان کتاب من هستید. من در آن کتاب فقط کارهایی را که شما کرده‌اید، توصیف کرده‌ام. یک کلمه غیر از توصیف کارهای شما در آن نیست. اگر بد است، معنی‌اش این است که کارهایی که شده، بد است. گفتم لازم نیست شما بروید در رادیو و تلویزیون استغفار کنید. همین‌جا که ایستاده‌اید، بین همین آدم‌های دوروبرتان بگویید ببینم من اشتباه می‌کنم؟ مثلا شما با موسیقی مخالفت نکردید؟ من در آن کتاب گفته‌ام: به محض آمدن «گیسوی چنگ و گلوی نی برید»ند. شما جلوی موسیقی را نگرفتید؟ شما جوانانی را که ساز حمل می‌کردند، دستگیر نکردید؟ اگر نکردید، جلوی همین جمع بگویید، تا من هم بگویم غلط کردم آن شعرها را گفتم. گفتند که بالاخره کنسرت که هست در کشور. گفتم بله هست اما شما می‌خواهید که باشد؟ مردم می‌خواهند باشد، به شما فشار می‌آورند تا بالاخره از هر ۱۰ تا یکی را به حال خودش می‌گذارید. این حرف‌ها چیزی نیست. گفتنش افتخاری نیست. این‌ها را باید گفت! مگر من را چه‌ کار می‌توانند بکنند؟

- شما با خواجه حافظ شیرازی درددل می‌کنید. قسمش می‌دهید به شاخ نباتش. هم‌دم تنهایی‌های شماست. اما با او چه کردید؟ حافظ می‌سراید «بهار می‌گذرد دادگسترا دریاب/ که رفت موسم و حافظ هنوز می‌ نچشید». این دادگسترا را دارد به کسی می‌‌گوید که گردن چند هزار نفر را زده است. خب چه‌ کسی قرار است این رنج حافظ را جواب بدهد؟ حکیم ابوالقاسم فردوسی یک نسخه از شاهنامه را زیر بغل گرفت و از طوس فرار کرد. امروز ما یادمان رفته با فردوسی چه کردیم. هی از این می‌گوییم که فردوسی فرهنگ ما را نجات داد و چنین کرد و چنان. این‌هایی که این کار را با فردوسی کردند، پدران و اجداد ما بودند. این خط را بگیرید و بیایید تا امروز.»

https://www.isna.ir/news/96101005458/%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D8%A7%D8%B5%D9%84%D8%A7-%DA%A9%D8%B3%DB%8C-%D8%AF%D9%86%D8%A8%D8%A7%D9%84-%D8%A2%D8%AF%D9%85-%D9%86%D9%85%DB%8C-%DA%AF%D8%B1%D8%AF%D8%AF

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۶ ، ۲۰:۰۴

میان شاگردان استاد سیبویه مردی بود به نام "اخفش". با این که درس اخفش خوب بود و استادش هم او را دوست داشت اما کسی حاضر نبود دوست و هم کلام اخفش شود و ساعت ها با او دربارۀ درس هر روزشان بحث و گفت و گو کند. چون اخفش آدم متفاوتی بود. اولا ظاهری زشت داشت و مهم تر از آن کسی را می خواست که شب و روز نشناسد و استراحت و خواب را کنار بگذارد و همیشه با او دربارۀ درس بحث کند.

اخفش از نظر سنی از استاد سیبویه بزرگ تر بود. می دانست که اگر بخواهد به جایی برسد باید بیشتر ازبقیه تلاش کند.اخفش با هر که دوست می شد دوستی اش ادامه پیدا نمی کرد.هرکس فقط می توانست دو سه روزی برنامه های درسی سنگین و طولانی اخفش را تحمل کند. این بود که عطایش را به لقایش می بخشیدند و می رفتند دنبال کس دیگری که مثل اخفش یک دنده و با پشت کار نباشد.

اخفش که می دید تنها شده و کسی را برای گفت و گو ندارد، فکر جالبی کرد . او بزغاله ای خرید و بزغاله را طوری تربیت کرد که هر وقت اخفش حرف می زد ، سرش را بالا یا پایین تکان دهد.

صبح تا شب و شب تا دیر وقت رو به روی بزش می نشست و درباره ی درسی که آن روز یاد گرفته بود، حرف می زد.بز تربیت شده هم یک جا سرش را بالا می گرفت و یک جا سرش را تکان می داد و پایین می انداخت، اخفش فکر می کرد بزش حرف های او را فهمیده و قبول دارد.

شاگردان دیگر به اخفش و بزش می خندیدند، اما اخفش از این که یک موجود زنده پیدا کرده که اعتراض نمی کند و حاضر است ساعت های زیادی به حرف های او گوش کند، راضی و خوشحال بود.

اخفش با پشتکاری که داشت و با کمک بزی که هم درس او شده بود، توانست از بهترین شاگردان استاد سیبویه بشود.

از شاگردان دیگر او چیز زیادی به یادگار نمانده اما اخفش کتابهای زیادی نوشت و خودش استاد شاگردان بسیاری شد.

از آن به بعد ، به کسی که بدون فکر حرف های دیگران را تایید کند یا هر چه می شنود فقط سرش راتکان بدهد، می گویند "بز اخفش".
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۶ ، ۱۹:۴۹

شبی با (یاد)استاد شهناز
برنامه گلهای تازه شمارۀ 101 را می شنیدیم . شعر مولانا و ساز استاد جلیل شهناز و پرویز یا حقی و امیرناصر افتتاح و آواز عبدالوهاب شهیدی .
شهیدی این غزل مولانا را می خواند :
چمنی که تا قیامت گل او به بار بادا
صنمی که بر جمالش دو جهان نثار بادا
به دو چشم من ز چشمش چه پیامهاست هر دم
که دو چشمم از پیامش خوش و پرنگار بادا
معلوم است که سایه این غزل را دوست دارد. با شادی می گوید:
ه ا سایه: وقتی شعر مولانا تمیز از آب در اومده باشه،چه کیفی داره!
ساز شهناز با این بیت مولانا همنوا شده است:
چه عروسی است در جان؟ که جهان ز عکس رویش
چو دو دست نوعروسان تر و پرنگار بادا
سایه غرق لذت شده است:
سایه: توجه می کنید ساز شهناز چطور عروسی رو نشون می ده... آقای عظیمی ! جلیل شهناز یگانه است . سازش پر از مطلبه؛ آفریندگی در لحظه داره ، مضرابش فوق العاده خوش صداست . شهناز همیشه خوب ساز می زنه . جمله بندی اش همیشه فوق العاده است، مال ِ خودشه ، ساختۀ خودشه . آدم فوق العاده نکته سنج و بذله گو و هوشمندیه... دو دانگ آواز خوب داره و ضرب هم خوب می گیره.
عظیمی: نقطه ضعفی هم تو ساز استاد شهناز هست؟
سایه: نقطه ضعف نه ولی یه چیز تو ساز شهناز هست که ذهنش از دستش تندتر حرکت می کنه و وقتی داره بعضی از جملاتو می زنه آدم گاهی حس می کنه که داره سربالایی می ره و تو دست انداز افتاده . درست بر خلاف پایور ؛ فریدون مشیری به درستی می گفت که ذهن آدم هر چی می دوه به ساز پایور نمی رسه .
عظیمی : وقت سایه امشب با تار شهناز عجب خوش است ! تا آنجا که من دیده ام ، سایه برای هنر استاد شهناز حرمت و ارزش بسیار قائل است و از آن لذت فراوان می برد 

 برگزیده از کتاب پیر پرنیان اندیش /میلاد عظیمی و عاطفه طیّه در صحبت ه ا سایه. انتشارات سخن.

https://www.aparat.com/v/h60vi/%DA%AF%D9%84%D9%87%D8%A7%DB%8C_%D8%AA%D8%A7%D8%B2%D9%87%D8%8C_%D8%A8%D8%B1%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87_%D8%B4%D9%85%D8%A7%D8%B1%D9%87_101_-%D8%B9%D8%A8%D8%AF%D8%A7%D9%84%D9%88%D9%87%D8%A7%D8%A8_%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF%DB%8C%2F_%DA%86%D9%87%D8%A7%D8%B1_%DA%AF%D8%A7%D9%87

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۹۶ ، ۲۲:۲۰

 به معنای نهایت بدشانسی و بدبیاری ست.لابد شنیده اید: زپلشک آید و زن زاید و مهمان برسد!!


اما اصل و ریشه این اصطلاح شاید برای خیلی ها روشن نباشد . اصل آن سه پلشت بوده که اشتباها سه پلشک و یا زپلشک شده و تلفظ می شود هنگامی به کار می رود که گرفتاریها و دشواریها یکی پس از دیگری به سراغ آدمی بیاید و عرصه را تنگ کند در این صورت گفته می شود : سه پلشت آمد و یا به شکل دیگر :« سه پلشت آید و زن زاید و مهمان عزیزی برسد.
ریشه آن باز می رسد به سه قاپ باز (نوعی قمار قدیمی) در بازی سه قاپ هر کسی می تواند به دلخواه خود مبلغی بخواند یعنی شرط بندی کند و آن گاه سه قاپ انداخته می شود . اگر دو اسب بیاید قاپ انداز دو سر می برد.
اگر دو خر بیاید دو سر می بازد. اگر هر سه قاپ به شکل اسب یا خر سر پا بنشیند آن را نقش می گویند و قاپ انداز سه برابرآنچه را که طرف مقابل خوانده است می برد. (همان نقش خرکی یا شانس خرکی که قبلا گفتیم)
موضوع مورد بحث ما این است که اگر قاپها دو اسب و یک خر و یا دو خر و یک اسب بنشیند آنکه قاپها را انداخته سه سر به حریفان می بازد که قسم اخیر در واقع منتهای بد شانسی قاپ انداز است و آن را در اصطلاح قاپ بازها سه پلشت می گویند که به علت اهمیت موضوع در تعریف بد شانسی و توصیف بد اقبال رفته رفته به صورت ضرب المثل در آمده و موارد مشابه مورد استفاده و استناد قرار گرفته است.
(حیف است با وجود طولانی شدن مطلب متن کامل شعر معروف را برایتان نیاورم)
این هم اصل شعر :
سه پلشت آید و زن زاید و مهمان برسد
عمه از قم آید و خاله ز کاشان برسد
خبر مرگ عموغلی برسد از تبریز
نامه ی رحلت دائی ز خراسان برسد
صاحب خانه و بقال محل از دو طرف
این یکی رد نشده پشت سرش آن برسد
طشت همسایه گرو رفته و پولش شده خرج
به سراغش زن همسایه شتابان برسد
هر بلائی به زمین می رسد از دور سپهر
بهر ماتم زده ی بی سر و سامان برسد
اکبر از مدرسه با دیده ی گریان آید
وز پی اش فاطمه با ناله و افغان برسد
این کند گریه که من دامن و ژاکت خواهم
آن کند ناله که کی گیوه و تنبان برسد
کرده تعقیب زهر سوی طلبکار مرا
ترسم آخر که از این غم بلبم جان برسد
گاه از آن محکمه آید پی جلبم مامور
گاه از این ناحیه آژان پی آژان برسد
من در این کشمکش افتاده که ناگه میراب
وسط معرکه چون غول بیابان برسد
پول خواهند زمن من که ندارم یک غاز
هرکه خواهد برسد این برسد آن برسد
من گرفتار دو صد ماتم و “روحانی” گفت
سه پلشت آید وزن زاید و مهمان برسد

شاعر غلامرضا روحانی

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۶ ، ۱۶:۲۲

یادداشت حمیدرضا جلالی پور استاد دانشگاه تهران

«حمیدرضا جلایی‌پور»، استاد جامعه شناسی دانشگاه تهران و فعال سیاسی اصلاح طلب، در یادداشتی تلگرامی با عنوان «ماهیت اعتراض مشهد (در ۸/۱۰/۹۶) و سه تحلیل» نوشت:

شرح واقعه

بر اساس شواهدی که تا حالا از اعتراض مردمی شهر مشهد در فضای آن لاین آمده به نظر می‌رسد:

این اعتراض‌ها ابتدا خود جوش و مردمی نبوده و سازماندهی شده به راه افتاده است.

دو سوم خانم‌ها چادری بودند. معمولاً خانم‌های چادری در تظاهرات رسمی که از صدا و سیما اعلام می‌شود شرکت می‌کنند- مثل تظاهرات بعد از نماز جمعه، روز قدس، روز ۲۲ بهمن. لذا احتمالاً این خانم‌ها از مراکزی دعوت شده بودند.

بعد عده‌ای از مالباختگان و ناراضیان هم به آنها پیوسته بودند و یک مقدار کنترل از دست سازمان دهندگان اولیه خارج شد.

و کل جمعیت هم چند صد نفر (و حدود هزار نفر) بودند.

فیلمبرداری خیلی پخته انجام گرفته بود تا مورد پسند سایت بی بی سی هم قرار بگیرد! صورت کسی را هم نمی‌شد تشخیص داد. گویا باید جوری وانمود می‌شد که واقعاً مردم از «دولت روحانی» ناراحتند. در صورتیکه در اعتراضات خودجوش معمولاً شعارها بیشتر علیه «حاکمیت» هست نه «دولت».

یک سؤال کلیدی

اگر در روزهای بعد باز این نوع اعتراضات ادامه پیدا کند لذا این سؤال پیش می‌آید:

هدف از این اعتراضات چیست؟ الان که انتخابات نداریم.

حامیان این اعتراضات دنبال چه اهدافی هستند؟ آیا دنبال هدفی بیش از ضربه زدن به روحانی هستند؟

ارائه چند تحلیل

۱- عده‌ای این اعتراضات را به هوادران احمدی‌نژاد مربوط کردند. به نظر می رسد جریان احمدی نژاد تا وقتی وزنی داشت که زیر سایه‌ی حمایت دولت موازی بود. اگر احمدی نژاد می‌توانست جریان خودجوش مردمی راه بیاندازد، لااقل باید می‌توانست صد نفر را در هنگام بست نشینی به شاه عبدالعظیم می‌آورد! به نظر من جریان احمدی نژاد یک جریان «جنبشی» نبوده و نیست و این جریان دارد کوچک می‌شود و سیر «فرقه‌ای» شدن را طی می‌کند. تا حالا شواهد نشان می‌دهد این اعتراضات در روزهای اخیر با چراغ سبز اولیه‌ی بلوک‌هایی از دولت موازی علیه روحانی انجام شده است.

۲- مصطفی درایتی روحانی برجسته‌ی اصلاح‌طلب و شاهد عینی در مشهد چنین گفت: فراخوان این تجمعات از چند روز قبل در میان مردم دست به دست می‌شد. نخست این فراخوان از طریق پوسترهایی که در کانال‌های تلگرامی با طراحی خاص منتشر شده بود رویت و سپس به صورت عام بی آنکه مشخص باشد متعلق به کدام گروه و جریان است، پخش شد. و در مقابل، فرمانداری نیز اعلام کرد که هیچ درخواست تجمعی از سوی هیچ گروه و جریانی داده نشده و این تجمع قانونی نیست. محل سکونت من نزدیک به محل تجمع است، آنجا مکان خلوتی است که به صورت سنتی و عادی مردم جمع نمی‌شوند. یعنی جایی نیست که رفت و آمد زیادی صورت بگیرد که منجر به تجمع شود. نخست این طور به ذهن می‌رسید که عده‌ای می‌خواهند برای دولت مساله ایجاد کنند، خصوصاً که فراخوان نام و نشان نیز نداشت. اما پس از اینکه گروه‌های اولیه حضور پیدا کردند، تجمع عملاً از دست برگزار کنندگان بیرون آمد و شعارها از سمت و سوی نارضایتی اقتصادی و علیه دولت روحانی به سمت و سوی دیگری کشانده شد. نهایتاً پس از تند شدن فضا پلیس مجبور شد تا دخالت کند و گاز اشک آور شلیک شد و عده‌ای دستگیر شدند. تلقی این است اگر می‌خواستند از تجمع غیر قانونی جلوگیری کنند، بدون دردسر این امر امکان پذیر بود اما آن طور که به نظر می‌آید این تجمع نخست هدایت شده بوده که حضور مردم و شرکت آنان باعث برهم خوردن برنامه‌ها شده است.

۳- سعید شریعتی تحلیل‌گر اصلاح‌طلب می‌گوید: باید مؤکدا در نظر داشت نارضایتی از وضع موجود (یعنی از دولت روحانی) به مراتب کمتر از نارضایتی از «وضع حاکم» است. محور اصلی مطالبات ناراضیان اقتصادی «افزایش قدرت خرید» است. این گروه سطح گسترده‌ای از جامعه را تشکیل می‌دهند. بیش از ۴۰ میلیون نفر بر اساس برآوردهای وزارت رفاه نیازمند دریافت یارانه‌ی نقدی یا اعانه‌های دولتند. این را باید در کنار میلیون‌ها بیکار دید که نیروی اصلی اعتراض‌های اقتصادی خواهند بود. سطح دوم ناراضیان اجتماعی هستند که محور مطالباتشان آزادی در انتخاب سبک زندگی است. می‌توان تخمین زد که حداقل ۶۰ درصد جامعه از سبک تحمیلی زندگی از سوی حکومت ناراضیند. سطح سوم ناراضیان، ناراضیان فرهنگی‌اند که محور مطالباتشان آزادی بیان و رفع ممیزی و سانسور است. و سطح کوچکتر ناراضیان منتقدان سیاسی است که محور اصلی مطالباتشان انتخابات آزاد است. طبیعی است که این سطوح در هم تنیده و دارای همپوشانی است. اگر جریان‌های مخالف دولت روحانی به تحریک گسل ناراضیان اقتصادی مبادرت کنند و بخواهند دولت را تحت فشار قرار دهند به اندک زمانی لایه‌های دیگر ناراضیان از وضع حاکم به میدان می‌پیوندند و به وسعت اعتراض‌ها علیه وضع حاکم دامن می‌زنند. اگر ناراضیان فرهنگی و ناراضیان سیاسی از اعتراضات اقتصادی و اجتماعی فاصله بگیرند اعتراضات تبدیل به جنبش‌های پایدار و اثربخش منجر نخواهد شد و با خیابانی شدن بلافاصله نظامیان میدان‌دار خیابان می‌شوند و سرکوب محتوم خواهد بود. ما اصلاح‌طلبان باید تلاش کنیم که سیاست خیابانی نشود و حتی الامکان از خیابانی شدن یا خیابانی کردن سیاست بپرهیزیم.

اعتراضات امروز توسط جوانان ستادهای کاندیداهای شکست‌خورده انتخابات و به اصطلاح هوالمطلوبی‌های حاشیه‌ی مشهد علیه گرانی و دولت برنامه ریزی و ساماندهی شده بود اما با پیوستن مالباختگان شاندیز و مردم عادی به آن گره خوردند و شعارها به سمت شعارهای تند ساختار شکن تغییر کردند و از دست سازماندهندگان در رفت. می‌توان حدس زد به سرعت خودشان بساط پهن کرده را جمع کنند چون نتیجه نامطلوب را دربادی امر حس کردند.

جمعبندی

همۀ اصلاح‌جویان و ایران دوستان (در ایران در آغوش خطر) شایسته است چهار چشمی اعتراضات از نوع مشهد را به دقت رصد کنند و غیر مستند تحلیل نکنند. ایران بیش از همیشه در خاورمیانه‌ی لغزنده به سیاست‌ورزی مبتنی بر «دولت- ملت شهروندی» نیازمند است. متاسفانه شواهد نشان می‌دهد پشت سازماندهی این اعتراضات یک انقلابی‌گری عقیم و ایران بربادده قرار دارد.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۶ ، ۱۱:۲۱

بعد از سلام چه می گویید (What Do You Say After You Say Hello)، آخرین کتاب اریک برن، بنیانگذار تحلیل رفتار متقابل، می باشد که دو سال پس از مرگ وی منتشر گردید. این اثر در کنار کتاب بازی ها (Games People Play) شناخته شده ترین آثار او محسوب می شوند که با استقبال عمومی بسیاری روبرو شده اند.

 دکتر برن، در کتاب بعد از سلام چه می گویید به تحلیل تبادل اطلاعات میان انسان ها پرداخته،و ررسی آنرا با توجه به نحوه بیان سلام در آغاز یک رابطه مورد ارزیابی قرار داده است. چنانچه در پشت   جلد کتاب نیز عنوان می نماید: سلام گفتن، یعنی دیدن دیگری، یعنی شناختن او به عنوان یک  پدیده، یعنی برای او واقع شدن و آماده بودن برای او تا به شما واقع شود.

 سپس در ادامه وی با مطرح نمودن چهار سوال اساسی و یافتن پاسخی برای آنها، به بررسی و تحلیل   کامل روابط متقابل پرداخته است.

 چگونه سلام می گویید؟

 چگونه به سلام جواب می دهید؟

 پس از سلام چه می گویید؟

  افراد به جای سلام گفتن چه می کنند؟

اریک برن، در بعد از سلام چه می گویید پس از جمع بندی کلی از مفاهیم و مباحث مطرح در تحلیل رفتار متقابل، مفهوم جدید دیگری با عنوان نمایشنامه (Scripts)، را معرفی نموده و به اهمیت نقش آن در زندگی هر فردی می پردازد.

 وی در تعریف نمابشنامه بیان می نماید: طرح زندگی که در دوران کودکی ریخته شده، به وسیله والدین    تقویت شده و با حوادث بعدی توجیه شده است و بالاترین نمود آن در انتخاب های است که شخص در    زندگی به عمل می آورد.

 وی معتقد است، افراد در دوران زندگی به گونه ای به تفسیر و تحلیل رویدادها می پردازند که طرح  نمایشنامه آنها نه تنها دچار خدشه نشود، بلکه بیشتر مورد تایید قرار گیرد.

 برخی افراد برای خود نمایشنامه برنده و برخی دیگر نمایشنامه بازنده را انتخاب می نمایند، و گروهی    دیگر نمایشنامه یک فرد معمولی را. در واقع، تنها آگاهی یافتن از نمایشنامه زندگی است، که به هر فردی این توانایی را می دهد تا به اجبار در مسیر آن گام برندارد و شرایط را مطابق خواسته خود تغییر دهد.

کتاب بازی ها روانشناسی روابط انسانی بعد از سلام چه می گویید

نخستین بار، عبارت بازی در روانشناسی توسط دکتر برن مطرح گردید. وی این واژه را با هدف بیان یک رشته تبادل پنهانی میان دو نفر، که علاوه بر سطح اجتماعی، از سطح روانی برخوردار باشد و پیام روانشناختی خاصی را به مخاطب خود انتقال دهد، مورد استفاده قرار داد.

در واقع، آغاز یک بازی روانی در روابط انسانی، با ایجاد یک رابطه متقابل دو سطحی شکل می گیرد. سطح اجتماعی آن با هدفی کاملا منطقی و مقبول بوده، اما سطح روانی آن با نیت انتقال احساسی به صورت پنهان می باشد.

دکتر برن در کتاب بازی ها عنوان می نماید، بازی ها در خانواده ها به صورت موروثی می باشند، بدین معنا که هر خانواده ای الگوی بازی روانی منحصر به فرد خود را دارا بوده، که به صورت نسل به نسل از طریق یادگیری منتقل می گردد.

سپس وی بازی های روانی را با توجه به درجه شدت آنها به سه دسته تقسیم بندی می نماید، که هر فرد با توجه به الگوی آموخته از خانواده خود یکی از آنها را انتخاب می نماید.

بازی های درجه یک، دارای مقداری مشکلات میان فردی می باشند، شدت مشکلات در بازی های دجه دو افزایش یافته و در نهایت بازی های درجه سه شامل مشکلات جدی و قانونی خواهند بود که به قتل یا زندان ختم می گردد.

انواع بازی ها در روانشناسی روابط انسان ها

این اثر، در هفت سطح متفاوت به بررسی هر یک از بازی های با توجه به موقعیت آنها پرداخته است. سطوح معرفی شده در آن عبارتند از :

بازی های زندگی: به آن دسته می پردازد که باعث ایجاد تغییر در مسیر زندگی و سر نوشت افراد بی گناه و غیر در گیر در آن می شود، از جمله شناخته شده ترین آنها می توان به بازی الکلی، بدهکار، یک اردنگی به من بزن و ببین مجبورم کردی چه کار کنم اشاره نمود.

بازی های ازدواج: به آن دسته می پردازد که در چهارچوبی برای زندگی زناشویی یا زندگی خانوادگی می باشد، از جمله شناخته شده ترین آنها عبارتند از: قهر، دادگاه، اگر به خاطر تو نبود و مظلوم اشاره نمود.

بازی های مهمانی: این دسته از بازی ها در مهمانی ها بعد از آنکه آشنایی ها شکل گرفت آغاز می شود، برخی از آنها عبارتند از: وحشتناک نیست، عزیزم، چرا فلان کار را نمی کنی اشاره نمود.

بازی های روابط نزدیک: به آن دسته می پردازند که برای فرار یا بهره گیری از غرایز ذاتی هستند، برخی از شناخته شده ترین آنها عبارتند از: سرسام، انحراف، جوراب و یالا باهم دعوا کنید

بازی های دنیای تبهکاری: آن دسته از بازی های که در دنیای مخفی تبهکاری، چه در زندان و چه در خارج از زندان رواج دارند اشاره می نماید. برخی از شناخته شده ترین آنها عبارتند از: دزد و پلیس و چه جوری از اینجا در بریم

بازی های اتاق مشاوره:‌ به آن دسته از بازی های می پردازند که در اتاق مشاوره قابل مشاهده می باشد. برخی از آنها عبارتند از: گلخانه، من فقط دارم کمک می کنم، روانپزشکی و بی بضاعت

بازی های خوب: آن دسته از بازی ها که مزایای اجتماعی اش از پیچیدگی انگیزشی اش بیشتر می باشند اشاره می نماید. برخی از آنها عبارتند از : خوشحال می شم کمک کنم، تعطیلی راننده اتوبوس و فرزانه فروتن .

منبع : http://parhizkar.com/fa/%d8%a8%d8%b9%d8%af-%d8%a7%d8%b2-%d8%b3%d9%84%d8%a7%d9%85-%da%86%d9%87-%d9%85%db%8c-%da%af%d9%88%db%8c%db%8c%d8%af/

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۶ ، ۱۸:۰۳