پردۀ ِ پندار

شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند

پردۀ ِ پندار

شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

چند این شب و خاموشی؟ وقت است که برخیزم
وین آتش خندان را با صبح برانگیزم

گر سوختنم باید افروختنم باید
ای عشق بزن در من کز شعله نپرهیزم

صد دشت شقایق چشم در خون دلم دارد
تا خود به کجا آخر با خاک در آمیزم

چون کوه نشستم من با تاب و تب پنهان
صد زلزله برخیزد آنگاه که برخیزم

برخیزم و بگشایم بند از دل پر آتش
وین سیل گدازان را از سینه فروریزم

چون گریه گلو گیرد از ابر فرو بارم
چون خشم رخ افروزد در صاعقه آویزم

ای سایه ! سحرخیزان دلواپس خورشیدند
زندان شب یلدا بگشایم و بگریزم
(هوشنگ ابتهاج)

https://www.aparat.com/v/WCA8R/ساز_و_آواز:_سایه_،_مشکاتیان_،_شکارچی_و_ناظری

https://www.aparat.com/v/WCA8R/ساز_و_آواز:_سایه_،_مشکاتیان_،_شکارچی_و_ناظری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۷ ، ۲۲:۱۱

ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺳﯿﺎﺳﺖ ﺧﻮﺵ ﺍﻭﻣﺪﯼ

ﺍﺯ ﺩﺧﺘﺮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻢ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﯼ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﭼﻪ ﮐﺎﺭﻩ ﺑﺸﯽ؟ ﻧﮕﺎﻫﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺩ ﺭﺋﯿﺲ ﺟﻤﻬﻮﺭ ﺑﺸﻪ.

ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﮔﻪ ﺭﺋﯿﺲ ﺟﻤﻬﻮﺭ ﺑﺸﯽ، ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﯼ ﭼﯿﻪ؟

ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻭ ﺑﯽ ﺧﺎﻧﻤﺎﻥ ﮐﻤﮏ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ.
ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ: ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﯽ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻤﻮﻧﯽ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺋﯿﺲ ﺟﻤﻬﻮﺭ ﺷﺪﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﻭ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﯼ، ﻣﯽﺗﻮﻧﯽ ﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧۀ ﻣﻦ ﺑﯿﺎﯾﯽ ﻭ ﭼﻤﻦ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺑﺰﻧﯽ، ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ ﺭﻭ هرس ﮐﻨﯽ ﻭ ﭘﺎﺭﮐﯿﻨﮓ ﺭﻭ ﺟﺎﺭﻭ ﮐﻨﯽ.

ﺍﻭﻥ ﻭﻗﺖ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺗﻮ 50 ﺩﻻﺭ ﻣﯽﺩﻫﻢ ﻭ ﺗﻮ ﺭﻭ ﻣﯽ ﺑﺮﻡ ﺟﺎﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﻓﻘﯿﺮ ﻫﺴﺘﻦ ﻭ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﯽ ﺍﯾﻦ ﭘﻮﻝ ﺭﻭ ﺑﺪﯼ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻏﺬﺍ ﻭ ﺧﻮﻧﻪ ﯼ ﺟﺪﯾﺪ ﺧﺮﺝ ﮐﻨﻦ.

ﻣﺴﺘﻘﯿﻢ ﺗﻮﯼ ﭼﺸﻤﺎﻡ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﭼﺮﺍ ﻫﻤﻮﻥ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﻓﻘﯿﺮ ﺭﻭ ﻧﻤﯽﺑﺮﯼ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﺕ، ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﻫﺎ ﺭﻭ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻥ ﻭ ﻫﻤﻮﻥ ﭘﻮﻝ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺷﻮﻥﺑﺪﯼ؟

ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻬﺶ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ: ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺳﯿﺎﺳﺖ ﺧﻮﺵ ﺍﻭﻣﺪﯼ

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۷ ، ۲۰:۴۸

کتاب عشق

کتاب عشق را به دقت خواندم و آن را شگفت انگیزترین کتاب جهان، یافتم. در آن چند صفحۀ کوچک، وصف شادی و چندین دفتر بزرگ داستان غم دیدم؛ فصل هجرانش فصلی دراز و بحث وصالش بحثی کوتاه بود، و آنجا که سخن از رنج عشق می رفت، گفتگوها چندان بود که شرح و حواشی ، خود از چندین مُجلّد فزون می شد!

با این همه ، ای نظامی شیرین سخن، تو بهتر از همه پایان این راه دراز را دریافتی ؛ مگر نه گفتی که به راز ِ نگفتنی ، جز عشاقی که در کنار یکدیگرند، پی نمی توان برد؟

حال از آن ماه مهربان ننهفت

گفتنی و نگفتنی همه گفت (نظامی)

از کتاب دیوان شرقی گوته

حال از آن ماه مهربان ننهفت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۷ ، ۱۷:۳۴

 قمر(الملوک وزیری) اینجاست ( از لینک زندگی نامه اش را بشنوید)

سایه لطف کرده و مقداری آواز قمر برای ما کپی کرده است. توصیه می کند که با دقت و حضور قلب آوازهای قمر را بشنویم چون:

تا همین حالا که حرفشو می زنیم تو خواننده های ایران، اونهایی که صداشونو داریم، چه تو صفحه چه تو نوار، یا خواننده هایی که همین الان هستن و آواز می خونن هنوز هیچ کس به پای قمر نرسیده؛ زن و مرد...

بنان می گفت- صداشو رو نوار دارم- می گفت: من وقتی آواز قمرو می شنوم شرم دارم بگم خواننده ام. این حرف کمی نیست. بنان تنها خواننده ای بود که بلا منازع بود در روزگار ما، اون وقت این آدم چنین حرفی دربارۀ قمر می زنه... این از معجزاته واقعاٌ چون بنان کسی رو قبول نداشت.

عاطفه: قمر زیبا بود استاد!

زیبا نبود، ولی خب جلال و شکوهی داشت. همه عاشقش بودن و آرزو داشتن یک لحظه ببیننش. داستان اولین باری که شهریار، قمر رو دیده براتون گفتم.

نه استاد!

شهریار می گفت که من آرزو داشتم قمرو ببینم و صداشو بشنوم. اون موقع نوار و صفحه هم نبود. می بایست قمر جایی می خوند و شما هم اونجا بودی تا بتونی ببینیش و صداشو بشنوی. همه که نمی تونستن به کنسرت قمر مثلاٌ در گراند هتل برن.

شهریار یه دوستی داشته که حالا اسمش یادم نیست، این بابا هم به قرینۀ شهریار تخلصشو گذاشته بود شهریار و تو دستگاه تیمور تاش کار می کرد. دستگاه تیمور تاش هم در واقع مثل دستگاه سلطنتی بود و تیمور تاش خودش اصلاٌ یه پادشاه بود. وزیر درباری اسدالله علم نبود. ( لبخند کنایه آمیزی می زند.) شهریار می گفت: یه روز این دوستم بهم گفت: فلان شب قمر می آد به «دربار» تیمور تاش.

شهریار می گه: من هم خودمو لوس کردم و گفتم: منو هم باید با خودت ببری اونجا. اون رفیقم هم می گفت: بابا! مگه می شه، هرکسی رو اونجا راه نمیدن. خلاصه اون دوستم هم خیلی منو دوست داشت و خیلی تقلا کرد و بالاخره اجازه گرفت که یه شاعر جوانی هست و فلان. آغاز دورۀ درخشش شهریار هم بود که « شهریار نه تنها افتخار ادبیات ایران که افتخار عالم شرقه...» این حرفو ملک نوشته...شوخی نیست!

خلاصه شهریار می گه من پا شدم رفتم اونجا- یه جوونک بی سرو پا- و گرفتم یه گوشۀ مجلس نشستم. بعد قمر اومد. تیمور تاش از بالای مجلس رفت جلوی در، زانو زد و دست قمرو بوسید و قمرو برد صدر مجلس نشوند. خودش هم با احترام کنارش نشست. من هم مثل اینکه خواب می دیدم، مات قمر بودم. مجلس که گرم شد یه نفر به شوخی گفت: خانوم قمر شما در این مجلس یه عاشق بی قرار دارین. قمر با شوخی گفت: کیه آقا؟ منو نشون داد و گفت: شهریار شاعر. قمر گفت: این شاعره، من که باورندارم. اگه راست می گه که شاعره، یه شعر برای من بگه.

خلاصه منو کردن تو اتاقی و درو روی من بستن. گفتن: تا شعر نگی نمی تونی از این اتاق بیای بیرون! من هم گفتم آخه بی انصافها یه چراغی، یه شمعی، به من بدین. اونجا چهار بیت از اون بیت غزل معروفو ساختم و چه غزل خوبی هم ساخته آقای عظیمی! خیلی خوب ساخته؛ ساده، روان، صمیمی:

 

ازکوری چشم فلک امشب قمر اینجاست

آری قمر امشب به خدا تا سحر اینجاست

آهسته به گوش فلک از بنده بگویید

چشمت ندود اینهمه، یک شب قمر اینجاست

آری قمر آن قُمری خوشخوان طبیعت

آن نغمه سرا بلبل باغ هنر اینجاست

شمعی که به سویش من جان سوخته از شوق

پروانه صفت باز کنم بال و پر اینجاست

تنها نه من از شوق سر از پا نشناسم

یک دسته چو من عاشق بی پا و سر اینجاست

هر ناله که داری بکن ای عاشق شیدا

جایی که کند نالۀ عاشق اثر اینجاست

مهمان عزیزی که پی دیدن رویش

همسایه همه سرکشد از بام و در اینجاست

ساز خوش و آواز خوش و بادۀ دلکش

ای بی خبر آخر چه نشستی خبر اینجاست

ای عاشق روی قمر ای ایرج ناکام

برخیز که باز آن بت بیدادگر اینجاست

آن زلف که چون هاله به رخسار قمر بود

باز آمده چون فتنۀ دور، قمر اینجاست

ای کاش سحر ناید و خورشید نزاید

کامشب قمر اینجا، قمر اینجا، قمر اینجاست

 

بعد شهریار گفت که در زدم و گفتم: قربان شعر حاضره. اومدم و ایستادم و خوندم. قمر از جا بلند شد و منو بغل کرد و بوسید.- شهریار اینجا رو طوری تعریف می کرد که انگار همۀ دنیا رو بهش داده بودن!- می گفت: قمر منوبرد بالا کنار خودش نشوند.

می گفت: من هم نشستم پیش قمر و تیمور تاش. کیف می کرد شهریار هر بار این قصه رو تعریف می کرد و غش غش می خندید.

عاطفه: شما هم قمر رو دیدید؟

بله...دیدمش.

چهرۀ سایه در هم می شود. انگار خاطرۀ ناخوشایندی به یادش آمده است.

یه روز تو خیابون شاهرضا داشتم می رفتم، یه ماشین کنارم وایستاد:

 سایه! سایه! بیا بالا. برادر پوری سلطانی بود. گفتم: نه می خوام برم خونه. گفت: می خوایم یه جای خوبی بریم. گفتم: نه حوصله ندارم. گفت می خوایم بریم خونۀ قمر. رفتم سوار شدم. ( نحوۀ انعقاد این جملۀ و لحن سایه نشان می دهد که تا اسم قمر آمد، بی چون و چرا و فوراٌ سوار ماشین شد). خونۀ قمر طرف نارمک، چهار صد دستگاه، اونجا ها بود. بعد دیدم سه چهار تا ماشین دیگه هم هست. اقای کسایی و تاج اصفهانی و یه عده ای بودن؛ چهل پنجاه نفر بودن. با خودشون غذا و مخلفات آورده بودن. خلاصه رسیدیم. در زدیم، قمر اومد دم در. من می دونستم که قمر سکته کرده و دیگه صدا نداره ولی اون لحظه هیچ یادم نبود. گفتیم سلام. با یه صدای گرفته گفت: سلام قربان شما. ( با چه غمی صدای خش  دار قمر را تقلید می کند). من همون جا بغض کردم. اِ... مگه می شه چنین چیزی در طبیعت اتفاق بیافته! قمر صداش در نمی اومد!... موهاش طوری بود که انگار پارسال حنا بسته بود مثل طناب های چرک بافته شده. یه چادر نماز سفید خالخالی به کمرش بسته بود.

اشک سایه در می آید... با بغض می گوید:

 طبیعت گاهی خیلی عجیب و غریبه کارش! زنی که همه آرزوی داشتن یه دهن آوازشو بشنون، صداش در نمی اومد. اون صحنه قابل تصویر و باز گفتن نیست؛ حقش ادا نمی شه... خیلی اذیت شدم. اصلاٌ داشتم دیوانه می شدم. یه بار دیگه هم این حالو تجربه کردم. فرامرز پایور سکته کرده بود و من رفتم به دیدنش. خب دستش، دست راستش فلج شده بود. بعد من دیدم که این آدم پر تحرک پر نشاط ساعی منظم که دائم در تکاپو و تمرین و آفرینش بود، به این حالت افتاده و دیگه نمی تونه ساز بزنه؛ من خیلی به خودم فشار آوردم که جلوی پایور مثل بچۀ آدم بشینم. بعد که از پایور خداحافظی کردم و از اتاق بیرون رفتم، تو راهرو خونه شون سرمو گذاشتم به دیوار و زار زار گریه کردم. طوری که خانم پایور نگران شد و اومد دلداریم داد که آقای ابتهاج! خودتونو ناراحت نکنین...

غمگین و بق کرده به دیوار نگاه می کند و سیگار می کشد... مدتی می گذرد. می پرسم:

استاد! دنبالۀ حرفتون دربارۀ قمر یادتون نره...

نتیجه تصویری برای دانلود آهنگ های قمر وزیری

خلاصه رفتیم تو. بیچاره پاشد پذیرایی بکنه. گفتیم خانوم قمر شما بنشینید، ما همه چی با خودمون آوردیم، اون هم گرفت رو زمین نشست... بالا سرش یه عکسی ازش بود، همون عکسی که نیمتاج داره و یقۀ دکولته داره. یک کنتراست غم انگیزی بین قمری که رو زمین نشسته و عکس بالای سرش درست شده بود. غذا گرم کردند و شام خوردیم و...ساز و آواز شروع شد. کسایی نی زد و تاج شروع کرد به خوندن.

اشک در چشم سایه حلقه می زند. به سیگارش پک های عمیق عصبی می زند.

وای... این زن، سرشو گذاشت به زمین، مثل حالت سجده و شروع کرد به زوزه کشیدن( سایه با گریه صدای قمر را تقلید می کند). ضجه می زد... ساز قطع شد، آواز قطع شد و همه زدن به گریه. نمی دونین چه وضعی بود؛ مجلس عزا شد. یه چیز هم یواشکی بهتون بگم در اون حالت من زدم به آواز...

قمر تو قرایی افشاری خونده:

 

برمی نیاید از دل تنگم نفس تمام

چون نالۀ کسی که به چاهی فرو بود

 

همین یه بیتو خوندم. بغض کرده و گریان.

 شیشه های اتاق قمر شکسته بود. مهندس سلطانی، برادر پوری، فردا یه نفرو  فرستاد که شیشه رو عوض کنه. قمر گفت: به آقای مهندس سلام برسونین بگین شیشه انداختم، قبول نکرد...

عاطفه خانوم! وقتی قمر می خوند کسی جرأت نمی کرد بهش پول بده؛ جواهر زیر پاش می ریختن. بعد یکی این جواهراتو جمع می کرد و تو کیسه می کرد و می داد به قمر. وقتی قمر می خواست با درشکه بر گرده، از همون درشکه چی شروع می کرد به بخشیدن جواهرات. حتی در این روزگار بی نوایی گفتن که خونواده هایی بودن که قمر، چادر سیاه می کرد و بدون اینکه کسی اونو بشناسه، می رفت دم خونه هاشون زغال و برنج می داد. اونها نمی دونستن که این قمره که کمک می کنه بهشون... یک زن بی نیاز دست و دل باز... آخرش هم در فقر مرد.

 آوازی از قمر می شنویم؛ ابو عطا...

 

مگر نسیم سحر بوی زلف یار من است

که راحت دل رنجور بی قرار من است

 

گریۀ آرام سایه... بی آنکه کلمه ای بگوید...تا آخر نوار...

 یه روز من شمرون تو خیابون پهلوی، ولی عصر، با تاکسی، با آلما داشتم می رفتم. دیدم رادیو یک مصاحبه ای با قمر پخش می کرد. قمر سکته کرده بود ولی صداش بهتر از اون روز بود. یه خانم فروزندۀ اربابی بود که خیلی مصنوعی حرف می زد. کلی لفاظی کرد و گفت: خانوم قمر، شاگردان شما خانوم الهه و شمس اجازه می خوان که برای شما بخونن. ( شیوۀ حرف زدن خانم اربابی را تقلید می کند) اصلاٌ اینها در حدی نبودن که شاگرد قمر باشن. این خانوم شمس همشهری ما هم بود. اینا خوندن و قمر هی گریه می کرد. صدای گریۀ قمر از رادیو پخش می شد. رانندۀ ماشین همینطور اشک می ریخت. حالا ببینید چی به من گذشت. خیلی چیز عجیبی بود.

 و آوازدیگری از قمر...

 

ناچار هر که صاحب روی نکو بود

هرجا که بگذرد همه چشمی برو بود

 در اواخر عمر قمر، پیش از اینکه سکته بکنه تو کافه گلشن می خوند تو خیابون شاه آباد، از غرب که به طرف میدان بهارستان می آین، دست راست، یه کوچۀ باریک و درازی بود که ته کوچه یه در بود که به یه باغ بزرگ باز می شد، اونجا کافه گلشن بود. بیشتر کلاه مخملی ها تو این کافه بودن. خب بیچاره قمر ناچار بود اونجا بخونه که شبی یه مقدار پول بگیره. من رفتم اونجا. کلاه مخملی ها بهش می گفتن: فلان تصنیفو بخون ( با فریاد و بی ادبی). خب قمر که طفلک این تصنیفهای بازاری رو بلد نبود، می گفت: چشم! اونو هم می خونم ( از نگاه و لبخند سایه زهر می بارد)... خون می شد آدم دلش. این هم کشور ما!

 به یاد بیت خواجه شیراز می افتم:

 

هنر نمی خرد ایام و بیش از اینم نیست

کجا روم به تجارت بدین کساد متاع

  قمر می خواند:

برمی نیاد از دلم تنگم نفس تمام

چون نالۀ کسی که به چاهی فرو بود

https://www.aparat.com/v/SURIQ

 پیرپرنیان اندیش- میلاد عظیمی و عاطفه طیّه در صحبت سایه- جلد اول – صفحۀ 553

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۷ ، ۱۴:۰۸

بگیر طره مه چهره‌ای و قصه مخوان

که سعد و نحس ز تاثیر زهره و زحل است (حافظ)

که . این واژه به گونه ای به کار رفته است و بر پایۀ آن ، دو گزارش دین اندیشانۀ اما ناساز( متضاد)  از بیت می توان کرد: اگر که را کۀ بهانگی بدانیم و گسسته از قصّه مخوان ، گزارش بیت تاریک و بدبینانه و جبرگرایانه خواهد بود:« گیسوی ماهرویی را بگیر و از او کام بجوی و اندوه جهان را فرو گذار؛ زیرا خجستگی و گُجستگی وابسته به ناهید و کیوان است و تو را در آن بهره و کارکردی نیست». لیک اگر «که» را کۀ روشنگری بدانیم و وابسته به قصه مخوان (که) ، گزارش بیت روشن و شادمانه خواهد بود و گویای توانمندی خویش: « گیسوی ماهرویی را ، کامکار و کامجوی  بگیر و به آیین جبرگرایان این سخن بیهوده را مگو که ؛ خجستگی و گُجستگی جهان بازبسته به ناهید و کیوان است و تو را در آن هیچ کارکرد و بهره ای نیست». قصه خواندن کنایه ای است فعلی از گونۀ ایما از افسانه بافتن و سخن بی پایه و بیهوده گفتن .  

منبع : کتاب بر آستان جانان دکتر میرجلال الدین کزّازی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۷ ، ۱۸:۱۷

عاطفه: استاد! شما چقدر کتاب از نظامی دارین! همۀ چاپها رو می خریدین؟

ه ا سایه(هوشنگ ابتهاج):تازه خیلی هاش هم آلمانه.

عاطفه: خیلی شعر نظامی رو دوست داشتین؟

ه ا سایه: خیلی، بارها و بارها کارهای نظامی رو خوندم. از جوانی از نظامی استفاده کردم و یه زمانی هم تحت تاثیرش بودم. مثلا در سال 1325 تحت تاثیر مخزن الاسرار این دو بیتو ساختم:

کار جهان مسخره ای بیش نیست

هیچ دلی نیست کزو ریش نیست

گر به جهان یک دل خرسند هست

جز دل وارسته درویش نیست

این حرفها اصلا به من چه ربطی داشت ؛ جز دل وارستۀ درویش نیست!

کمی به فکر فرو می رود و تامل کنان این بیت نظامی را می خواند:

عاریت کس نپذیرفته ام

آنچه دلم خواست بگو گفته ام

از نظامی غفلت نکنید خیلی شاعر خوبیه. زبانش غیر از مواردی که تعقیداتی داره و با هزار تفسیر می شه معنی ازش درآورد، خیلی زبان قشنگیه. خیلی فصیح و درخشانه.

یکی از نمونه های خوب زبان فارسیه در مجموع ؛خیلی قرص، خیلی لطیف، خیلی روان... به نظرم ضعیف ترین کارش از نظر لفظ و معنا لیلی و مجنونه . قوی ترینش هم خسرو و شیرینه. مخزن الاسرار هم خیلی درخشانه... شاید هم بهترین کارش هفت پیکر باشه؛ خیلی چیزهای درخشان و قیمتی تو هفت پیکر هست.

استاد! نظامی رو شعر شما چه تائیری داشته؟

ببینید یه بار قصد داشتم ترکیبات نظامی رو دربیارم و به انواع و اقسام دسته بندی بکنم. مثلا اسم با اسم ، اسم با فعل، حرف اضافه با اسم و فلان. اصلا یک گنجینه است. می دونین دیگه، هر صفحه نظامی، چندین ترکیب داره که خیلیش هم ساختۀ خودشه؛ یعنی پیش از او سابقه نداشته. از این لحاظ بی نظیره.

یه زمانی من خیلی علاقه داشتم به ترکیب سازی . من و توللی و نادرپور این طور بودیم. من زود متوجه شدم ولی توللی و نادرپور توجه نکردن. من متوجه شدم که ترکیب کارو آسون می کنه،شما با یک ترکیب کار چند عبارتو می کنین؛ یعنی ترکیب باعث صرفه جویی در عبارت می شه.ولی یه عیب بزرگ داره؛ حرکت رو از شعر می گیره. مثل اینه که تصویر پرواز عقابو تو قاب گذاشتین. بله پرواز عقاب رو داره نشون می ده ولی ساکنه ...خیلی هم ترکیب ساختم به خصوص تو سال 1328 که من و توللی و نادرپور هر روز همدیگه رو می دیدیم... من یه شعر بد دارم که واقعا خیلی بده، اصلا وحشتناکه. اسمش هست «سرود رستاخیز» ( تاسیان ص 76) ؛ همین طور ترکیب پشت ترکیب ، یه شعر پاره آجری که وقتی نگاه می کنم حالم به هم می خوره!

چند لحظه ای به فکر فرو می رود و لبخند زنان می گوید:

من خوب می شناسم شعر خودمو، تمام ضعفهاشو هم می دونم برای همین رد و قبول این و اون تاثیری بر من نداره.

از کتاب پیرپرنیان اندیش ص 823

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۷ ، ۲۰:۳۳

شیرین و لیلی در خمسه نظامی گنجوی

داستان‌های عاشقانه‌ٔ «خسرو و شیرین» و «لیلی و مجنون»، هردو سرودهٔ «نظامی گنجوی» سراینده‌ ٔ توانمند ایرانی هستند.منظومه‌ٔ «خسرو و شیرین» داستان عاشقانه‌ای است در ایران باستان و یادی است از معشوقه‌ ی در جوانی از کف رفتۀ نظامی به نام «آفاق»به نحوی که در این هشتصد سال کسی نتوانسته مانندش را بسراید و «لیلی و مجنون» داستان دلدادگی دو جوان است در دیارِ عرب.

نظامی در آغازِ هر دو داستان مدعی است که در اصل داستان تصرفی نکرده است.نتیجه تصویری برای دانلود سیمای دو زن سعیدی سیرجانی

نظامی نا‌خوداگاه در «لیلی و مجنون» به ترسیم چهرۀ  زن در دیار عرب و در «خسرو و شیرین» به نمایاندن چهرۀ زن در ایرانِ باستان پرداخته است.

لیلی، پروردۀ جامعه‌ای است که دلبستگی را مقدمه‌  انحرافی می‌پندارد که نتیجه‌اش سقوط حتمی در جهنم وحشت‌انگیز فحشاست. در این سرزمین پاکی و تقوا، بدا به حال دختر و پسر جوانی که نگاه علاقه‌ای رد و بدل کنند.

اما در دیارِ شیرین، منعی بر مصاحبت و معاشرت بی‌آلایش مرد و زن نیست و عجبا که در عین آزادی معاشرت، شخصیت دختران، پاسدار عفاف ایشان است. دختری سرشناس، یکه و تنها، بر پشت اسب می‌نشیند و از ناف ارمنستان تا قلب تیسفون می‌تازد و کسی متعرض او نمی‌شود.

اما وضع لیلی چنین نیست و جرایمش بسیار. نخست این که زن به دنیا آمده و از هر اختیار و انتخابی محروم است. گناه دیگرش زیبایی‌ست.
در نظام قبیله‌ای، مرگ و زندگی او در قبضه‌ٔ استبداد مردان است. پدر لیلی مرد مقتدری است که چون از تعلق خاطر قیس (مجنون) و دخترش با خبر می‌شود، دخترک بی گناه را از مکتب باز می گیرد و در حصار خانه زندانی‌اش می‌کند و زندانبانش‌، زن فلک‌زده‌ای است به نام مادر که به فرمان شفاعت‌ناپذیر شوهر مجبور است رابطه‌ ی دخترش را با جهانِ خارج قطع کند. و سرانجام همین قدرت بی انعطافِ پدر در مقابل زر و سیم و اسب و اشترِ ابن السلام تسلیم می شود و بی هیچ نظر خواهی و مشورتی دخترک را بدو می سپارد - و به عبارتی بهتر بدو می فروشد- و در خروش بوق و کرنا ، ناله های مظلومانه ی لیلی را فرو پوشانند و او را روانه ی حرمسرای شوهری کنند که اندک آشنایی و پیوند علاقه ای با وی ندارد.

اما فضای داستان «خسرو و شیرین» متفاوت است. دنیای شیرین، دنیای بی‌پروایی‌هاست. شیرین، دست‌پرورده‌ ی زنی است که به گفته‌ی نظامی:
«ز مردان بیشتر دارد سترگی».
شیرین، دختر ورزشکارِ نشاط‌طلبِ طبیعت‌دوستی است که بر اسبی زمانه‌گرد برمی‌نشیند و با جماعتی از دختران هم‌سن و سال خود که: «ز برقع نیستشان بر روی بندی» و هر یک با فنون سوارکاری و دفاع از خویش آشنایی دارند، به چوگان بازی می‌رود.دختری که در چنین محیطی بالیده در مورد طبیعی‌ترین حق مشروع خویش، یعنی انتخاب شوهر، گرفتار هیچ مانعی نیست.

شیرین در کنار عاشق خود خسرو، اسب می‌تازد، به گردش و تفریح می‌پردازد، مذاکره می‌کند، شرط و شروط می‌گذارد و امتیاز می‌گیرد و در همه‌حال پاکدامنی خود را پاس می‌دارد.

و آن طرف زندگی سراسر تسلیم لیلی است. خالی از هر تلاشی. از مکتب خانه‌اش باز می‌گیرند و در خانه  زندانی‌اش می‌کنند و به شوهر نادیده‌ٔ نامطبوعی می‌دهندش، بی‌آنکه اعتراضی بکند.

این تصویری است از موقعیت زن در نظام قبیله‌ای عرب و جایگاه زن در ایران.

قسمتی از کتاب سیمای دو زن،  علی‌اکبر_سعیدی_سیرجانی

https://ketabnak.com/book/79518/%D8%B3%DB%8C%D9%85%D8%A7%DB%8C-%D8%AF%D9%88-%D8%B2%D9%86#versions

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۷ ، ۲۱:۴۳

روزی، زیبایی و زشتی در ساخل دریا به هم رسیدند و هریک از دیگری پرسید: « می توانی شنا کنی؟»

سپس ، هر دو لباسهایشان را کَندند و خود را در امواج دریا رها کردند . اندکی بعد « زشتی » از آب بیرون آمد، جامۀ « زیبایی » را به تن کرد و به راهش ادامه داد « زیبایی »  نیز به ساحل بازگشت و لباسهایش را نیافت و از این که برهنه بود، شرمگین شد، پس ناگزیر جامۀ « زشتی » را به تن کرد و به راه افتاد.

ازآن روز تاکنون ، مردان و زنان هر گاه به هم می رسند در شناخت یکدیگر دچار اشتباه می شوند. البته هنوزم هم کسانی هستند که وقتی به چهرۀ « زیبایی » خیره می شوند بر خلاف لباسی که بر تن دارد، او را می شناسد و هر گاه به چهرۀ « زشتی » می نگرند، او را تشخیص می دهند و لباس زیبایش آنها را دچار اشتباه نمی کند.

از کتاب سرگشته جبران خلیل جبران  

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۷ ، ۱۴:۴۲

سی دی جدید استاد شجریان را برای سایه (ه ا سایه - ابتهاج)  بردم. همین بهانه ای شد برای گپ و گفتی در باره کارهای اخیر استاد شجریان.
میلاد عظیمی :استاد! نظرتون راجع به کارهای جدید استاد شجریان چیه؟
 سکوت می کند... سکوتی که نشانه رضایت نیست.
ه ا سایه: مثل اینه که کسی یه روز حافظ شعر می گفت و حالا مثل من شعر بگه... در هر صورت این نزوله دیگه... شجریان باید الان طوری می خوند که کارهای سی- چهل سال قبلشو از چشم ها می انداخت ولی این اتفاق نیفتاد...
عظیمی : این به تعبیر حضرتعالی «نزول» از کی شروع شد؟


سایه : از وقتی آقای شجریان فکر کرد که با هر کس بخونه، مردم خوششون می آد...
عظیمی : پس شما این نظرو که چون مردم ما بیشتر به آواز توجه دارند در نتیجه خوانندۀ برجسته خیلی نیازی به آهنگسازی و نوازندۀ برجسته نداره، قبول ندارید؟
سایه : معلومه که قبول ندارم. این حرف درست مثل اینه که بگی به جای دیوان حافظ، دیوان شاطر عباس صبوحی رو می خونم. نمی شه که! مگه می شه بین کاری که یه خواننده با آقای کسایی و شهناز می کنه با کار با مطرب های سه راه سیروس فرق نباشه. این چه حرفیه؟ اینو هم بهتون بگم... این مسئله بیشتر به خواننده ضربه می زنه تا نوازنده و آهنگساز.
عظیمی : کارهای استاد شجریان با آقای مشکاتیان رو دوست دارید؟
سایه: بله... اونها خیلی عالین... منظورم از وقتیه که شجریان – حالا به هر دلیل- تصمیم گرفت با کسانی کار کنه که در سطح او نبودن و هی کشیدنش پائین... این که می گن همنشین تو از تو به باید، حرف خیلی درستیه... ببینید، وقتی شجریان و لطفی با هم کار می کردن این طور بود که لطفی یه جواب آواز بهش می داد، شجریان به شوق می اومد یه پله بالاتر از ساز لطفی آواز می خوند. یعنی رودست لطفی بلند می شد. بعد لطفی بهش جواب می داد، یه رقابت دوستانه؛ پاشونو می ذاشتن رو دوش هم و بالا می رفتن؛ باهم اوج می گرفتن. لطفی حظ می کرد از صدای شجریان و به هیجان می اومد و کارهایی می کرد که به طور معمول نمی کرد. شجریان هم وقتی اون سازو می شنید اصلا یه چیز دیگه می شد... آقای عظیمی! این یه کار دست جمعیه، ساز و آواز هردو باید خوب باشد، نه ساز تنها و نه آواز تنها...
ببینید آقای عظیمی! زمانه مساعد نیست. نمی خوام همه چیزو به گردن روزگار و چرخ فلک بندازم ولی واقعا زمانه آدم ها رو به پایین می کشه (تاکید می کند بر کشیدن)... لطفی هم الان مثل قدیما نه ساز می زنه، نه آهنگ می سازه... من هم همین طورم... چقدر وقتمو می کُشم... تعارف که نداریم... آدمی با استعداد ِشاملو اگه تو فرانسه یا روسیه به دنیا اومده بود، چی کم داشت از شاعران بزرگ جهان در دوره ما؟...
- با صدایی سرد و کم رمق می خواند:
سرشک سایه یاوه شد در این کویر سوخته
اگر زمانه خواستی چه گوهری درآمدی

منبع : کتاب پیرپرنیان اندیش

 https://www.aparat.com/v/JmEYl/محمد_رضا_شجریان_-_غوغای_عشقبازان_-_آواز_بر_قطعه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۷ ، ۱۱:۵۷

ﭘﺪﺭ ﺯﺣﻤﺘﮑﺶ ﺩﺭ ﺩﻣﺎﯼ 50 ﺩﺭﺟﻪ ﺳﺨﺖ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻮﺩ
ﭘﺴﺮ 26 ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ ﻏﺮﻕ ﺩﺭ اینستاگرام ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺖ ﺭﺍ ﮔﺬﺍﺷﺖ :
" ﺑﺴﻼﻣﺘﯽ ﻫﻤﻪ ﯼ ﭘﺪﺭﻫﺎ "... !

ﻣﺎﺩﺭ ﺍﺯ 5 ﺻﺒﺢ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﺧﺎﻧﻪ .
ﻭﻟﯽ ﺩﺧﺘﺮﺵ لنگ ﻇﻬﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻌﺪ ﺩﺭ ﻓﯿﺲ ﺑﻮﮎ ﭘﺴﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ : ﻫﻤﻪ ﯼ ﻫﺴﺘﯽ ﺍﻡ ﻣﺎﺩﺭ ...!

ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﻭﺍﺭﺩ ﺍﺗﺎﻕ ﺩﺧﺘﺮ ﺷﺪ، ﺩﺧﺘﺮک ﺩﺍﺩ ﺯﺩ : ﻫﺰﺍﺭ ﺑﺎﺭ ﺑﻬﺖ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﯽ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﯿﺎ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻗﻢ، ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯽ؟؟
ﺭﺍﺳﺘﯽ، ﭘﺴﺖ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻠﯽ ﻻﯾﮏ ﺧﻮﺭﺩ ...

ﻣﺮﺩ ﺗﺎﺑﻠﻮﯼ ﺧﺎﺗﻢ ﮐﺎﺭﯼ ﺷﺪﻩ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺧﺮﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺭﻭﯼ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻧﺼﺐ ﮐﺮﺩ ...
ﻫﻤﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ : ﺣﺎﻝ ﺑﺮﺍﺩﺭﺕ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺍﺳﺖ، ﭘﺮﺳﯿﺪﻩ ﺍﯼ ..؟
ﺑﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﮔﻔﺖ : ﺍﻻﻥ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻧﺪﺍﺭﻡ..
اما ! ﺭﻭﯼ ﺗﺎﺑﻠﻮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ :
«ﺑﯿﺎ ﺗﺎ ﻗﺪﺭ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺑﺪﺍﻧﯿﻢ»!

▪️آیا تا بحال !
ﻫﯿﭻ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ ﮐﻪ ﺷﻌﺎﺭ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻣﺠﺎﺯﯼ، ﭼﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭﻣﺎﻥ ﺩﺭ  ﻓﻀﺎﯼ ﺣﻘﯿﻘﯽ ﺷﺒﺎﻫﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ ؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۹۷ ، ۱۸:۴۰