پردۀ ِ پندار

شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند

پردۀ ِ پندار

شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

معانی نمادین ( سمبولیک) آتش فراوان است. آتش پالایش دهنده است، آتش همه آلودگی ها را  پاک و مطهر میسازد، حتی گناهکاران با آتش پاک می شوند .آتش کثرت را به وحدت می رساند، همه چیز در آتش به یک چیز بدل می شود .آتش مورد احترام بسیاری از اقوام  پیش از مسیحیت بوده و جدای از آیین میتراییسم و فرقه های گنوسی ملل دیگری نیز آن را می ستودند. حتی آیینی آلمانی تا سده نوزده به نام NOtfeur یا آتشِ اعلام خطر وجود داشت که به نیتی مذهبی یا برای عبادت پروردگار و استغاثه و یاری جویی از او اجرا می شد.

آتش همچون واسطه و وسیله ای برای تولد دوباره (نوزایی) و صعود به مرحله ای بالاتر و والاتر نیز عمل می کند (اسطوره ققنوس را از یاد نبریم) ، همچنین آتش عنصری اساسی در کیمیاگری و در

نتیجه عنصر مورد علاقه اسطوره شناسان و رمزگرایان است . آتش بهترین نماد برای چهره متناقص و پارادکسیکال شخصیت های داستانی به شمار می رود ؛ زیرا آتش در دوزخ در کار سوزاندن و خشم گرفتن است و هم در فردوس روشنایی بخش و نابودکننده سرما و برودت است، هم مهربان و آرامش بخش است و هم ستمگر و ویران کننده، هم خیر است و هم شر ، هم زندگی بخش است و هم کشنده و نماد مرگ، هم نشان کینه و تنفر است و هم نمادی برای عشق...

 آتش دو قلمرو خیر و شر را یکجا در خود دارد و جمع اضداد است .آتش که مرگ را در خود دارد در عین حال نماد جاودانگی است. در ضمن آتش را روح (درمقابل جسم) خوانده اند زیرا نه وزن دارد و نه ملموس (مثل جسم و تن) است، با این حال وجود دارد و جان می بخشد و میل به فراز(تعالی و بالا) می کند، در آیین های اشراق گرا نیز همواره آتش را تمثیلی برای « روشن شدگی» و اشراق دانسته اند.

آتش نماد وحدت درعین کثرت است.  آتش نماد قدرت کامل در نزد برخی داستان نویسان است زیرا بر خلاف سه عناصر آب و باد و خاک طبع دوگانه دارد ، یکی نهان و دیگری آشکار . ارسطو از چنین کیفیتی به عنوان وجود بالقوه و بالفعل یاد کرده است. و افلاطون آن را مقعول و محسوس می نامد. همچنین موجودات هوس تکثیر خود را از آتش می آموزند. 

 شیطان نیز از جنس آتش است. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۸ ، ۱۱:۴۲

زیاد اتفاق می افتد که رفتار و کردار دیگران باعث تعجب ما می شود، حتی افراد و نزدیکانی که سالها است با آنها دوست هستیم یا باهم زندگی می کنیم . رفتارشان را درک نمی کنیم و زبان به نصیحت می گشایم . نصیحتی اکثرا بی فایده . زیرا یا در زمان نامناسب ( زمانی که طرف آمادگی شنیدن ندارد) و یا با زبان نامناسب (گفتار رک و مستیقیم) شروع به پند و اندرز می کنیم که بی فایده یا کم فایده است.

خوب و بد مطلق وجود ندارد ، بلکه نسبی است(نسبت به اکثریت جامعه) . مولوی در مثنوی بخوبی و گاه با جزئیاتی حیرت انگیز این موارد شرح داده ، در یکی از حکایت های مثنوی شخصی با یکبار دیدن عاشق دختری می شود که هشت سال نامه نگاری می کرده و جوابی دریافت نمی کرده ، شبی در کوچه دنبال معشوقش می گشته که عوان ( داروغه، پاسبان، مامور دولتی) به خیال اینکه دزد است جوان را دنبال می کنه و او از ترس عوان داخل باغی می شود و می بیند معشوقه اش در باغ با فانوس در جوی آب دنبال انگشترش می گردد. جوان شروع  به دعا کردن برای داروغه می کند که:

او عوان را در دعا در می‌کشید

کز عوان او را چنان راحت رسید

بر همه زهر و برو تریاق بود

آن عوان پیوند آن مشتاق بود

عوان اگر برای همه زهر و موجب ناراحتی است اما برای من راحتی و پادزهر شد. مولوی از این مثال نتیجه گیری می کند:

پس بد مطلق نباشد در جهان

بد به نسبت باشد این را هم بدان

بد و خوب صددرصد در جهان وجود ندارد بلکه این امور نسبی است .دوباره چند مثال می آورد:

در زمانه هیچ زهر و قند نیست (در روزگار هیچ تلخ و شیرینی نیست که)

که یکی را پا دگر را بند نیست(برای یکی به منزله کمک پا )

مر یکی را پا دگر را پای‌بند (برای آن دیگری زنجیر پا باشد)

مر یکی را زهر و بر دیگر چو قند(برای یکی زهر و برای دیگری همان کار قند)

زهر مار آن مار را باشد حیات( مثال دیگر زهر برای مار مایه زندگی است و از دشمنانش محافظت می کند) 

نسبتش با آدمی باشد ممات ( اما برای آدمیان زهر مار مرگ آور)

خلق آبی را بود دریا چو باغ ( برای موجودات آبی دریا چون باغ و بوستان)

خلق خاکی را بود آن مرگ و داغ (برای موجودات خاکی و زمینی مرگ آور)

همچنین بر می‌شمر ای مرد کار ( چنین است ای مرد فهیم )

نسبت این از یکی کس تا هزار( از این نسبت ها می توان هزاران مثال زد)

مولوی یادآوری می کند اگر می خواهی کسی را درک کنی از چشم و نگاه او (عشاق) به مسائل نگاه کن آنگاه بواسطه این درک ، زهر هم برای شما شِکر و شیرین می شود.

گر تو خواهی کو ترا باشد شکر (اگر می خواهی آن مورد تلخ برای شما شیرین شود)

پس ورا از چشم عشاقش نگر ( پس باید با چشم خواهانش بنگری)

منگر از چشم خودت آن خوب را (از چشم خودت منگر) 

بین به چشم طالبان مطلوب را ( با چشم خواهانش ببین)

چشم خود بر بند زان خوش‌چشم تو(چشم خودت را بر آن خوشرو  ببند)

عاریت کن چشم از عشاق او( چشم عشاق خواهان را قرض کن) 

بلک ازو کن عاریت چشم و نظر ( نه تنها چشم او ، بلکه بینش و نگرش او را هم قرض کن)

پس ز چشم او بروی او نگر ( و از چشم او بر مسائل  اونگاه کن) 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۸ ، ۱۱:۱۷

بخش کوتاهی از سخنان حبیب یغمایی درباره ی سعدی 
 داستانی خودمانی بگویم: در منزل دشتی، بنان خواننده ی معروف این غزل سعدی را خواند که لذت و طرب حالی به اهل مجلس که همه از خواص بودند، دست داد:
حُسن تو دایم بدین قرار نماند
مست تو جاوید در خمار نماند
ای گل سرمست نوشکفته نگه دار-
خاطر بلبل- که نوبهار نماند
مجلسیان از شدت تأثر اشک به چشم آوردند، گریستنی عارفانه.
تکرار داستانی دیگر مناسب است:
با مرحوم فروغی غزلیات سعدی را تصحیح می کردیم، به این غزل رسیدیم:
بخت آیینه ندارم که در آن می نگری
خاک بازار نیارزم که بر آن می گذری
و چون به این بیت رسیدیم:
خفتگان را خبر از محنت بیداران نیست
تا غمت پیش نیاید، غم مردم نخوری
آن بزرگوار(مرحوم فروغی) چنان گریست که بیهوش درافتاد.

http://www.golha.co.uk/fa/programme/174

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۸ ، ۲۱:۳۱

سه گروه مردم خامی که دست پخت دیگران را  می خورند:

1- کور دوربین

آن یکی بس دوربین و دیده‌کور

از سلیمان کور و ، دیده پای مور

2-تیز گوش ِ ناشنوا مطلق 

و آن دگر بس تیزگوش و سخت کر

گنج و در وی نیست ،یک جو سنگ زر

3- برهنه دامن دراز 

وآن دگر عور و برهنه لاشه‌باز

لیک دامنهای جامهٔ او دراز

حال گفتگوی آنان جالب توجه است وقتی که کور اعلام می کند "از دور گروهی از مردم را می بینم که از فلان قومند و تعدادشان چنان است! ". کر می گوید "بله ! صدای آنان را می شنوم و و آنچه در خفا و آشکار می گویند بر من روشن است ! " . سومی که برهنه است هشدار می دهد که "نگرانم مبادا از دامنم ببرند و آن را کوتاه سازند!!

گفت کور اینک سپاهی می‌رسند                      من همی‌بینم که چه قومند و چند

گفت  کر آری شنودم  بانگ شان                      که  چه  می‌گویند  پیدا  و نهان

آن برهنه گفت ترسان  زین منم                       که   ببرند   از   درازی    دامنم

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۸ ، ۱۴:۴۳

خاطرۀ  ه ا سایه ( هوشنگ ابتهاج) از ده شب شعر گوته

قرار این بود که اونهایی که شب، شعر و قصه خوندن، فردای اون شب می رفتند به خیابون نایب السلطنه، در مقر انستیتو گوته؛ اونجا یک حیاط بزرگ بود و یک ایوانی بود که شاعر اونجا می نشست و هزار تا آدم هم بودن که از میون اونها یه عده از شاعر و نویسنده سوال می کردن و عموما هم سوال ها پرت و پلا بود. مثلا شما صبح شعر می گین یا شب و از این حرفها. من نمی خواستم برم چون اصلا اهل این جور جمعها نیستم دیگه. به آذین اینا گفتن که نمی شه و تو می خوای قرارهای ما رو بهم بزنی خلاصه رفتم.

یه جوونی از تو جمعیت گقت: آقای سایه اگه یه آدم به یه نان و پنیر ساده قناعت بکنه بهتر از این نیست که بره تو دستگاههای دولتی استخدام بشه و کار بکنه؟ شما توضیح دارین که چرا به رادیو رفتین؟... خُب هنوز پیش از انقلاب بود ، تو اون بحران اجتماعی ... و هیچ کس هم نمی دونست فردا چی می شه . من یه نگاهی کردم . از یه طرف کسی نیستم که به سوال جواب ندم. گفتم: من فقط یه چیز به شما می تونم بگم: من اون موقع که تو سیمان تهران بودم انقدر حقوقم بوده ، رقم گفتم ، وقتی اومدم به رادیو حقوقم این قدر بود. آیا  من دیوانه بودم که حقوق سیمان تهرانو ول کردم و رفتم حقوق خیلی کمتر رادیو را انتخاب کردم. یا دیوانه بودم، یا خیال می کردم کار من اثری داره . دیگه هیچی نگفتم.

جلسه که تموم شد همون جوون با چند نفر دیگه اومدن دور منو گرفتن و گفتن آقا ! باور کنید ما قصد جسارت به شما نداشتیم ولی یه سوالی تو ذهن ماها بود... واقعا فضا اینطوری بوده اون موقع به خصوص میان چپ ها؛ معتقد بودن کسی که در زمان شاه کشته نشده ، به زندان نیفاده و تبعید نشده، حتما ساخته با دستگاه . فضا این طور بود واقعا ؛ می گفتن اگه تو چپ هستی ، مبارز اجتماعی هستی، پس چرا نکشتنت؟ حتما ساخت و پاخت کردی. این فکرا موج می زد تو جامعه... حاصل همۀ این حرفها شد این بیت:

سحرم کشیده خنجر ، که چرا شبت نکشته ست

تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری

از کتاب پیرپرنیان اندیش ص 1081

https://www.aparat.com/v/6S8YG/%D8%BA%D9%85%DA%AF%D8%B3%D8%A7%D8%B1_..._%D9%87%D9%85%D8%A7%DB%8C%D9%88%D9%86_%D8%B4%D8%AC%D8%B1%DB%8C%D8%A7%D9%86

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۸ ، ۱۶:۱۹

1- مثنوی معنوی مولوی سراسر قصه و حکایت است. حکایت هایی با دید ژرف بین و ظریف اندیش نکته سنج جلال‌الدین محمد بلخی معروف به مولانا . اهل فن می تواند تقسیم بندی انواع مکاتب ادبی صده های اخیر (رئالیسم ، سوررئالیسم ، و ...)  را در حکایت های مثنوی  مشاهده نمایند. البته این شش دفتر دریایی است که هر کس به تناسب ذوق و سلیقه خود از آن می تواند  استفاده کند . درست است که ملای روم (بلخی) از حکایت ها برای بیان افکار و نظرات خود نتیجه گیری می کند . اما نگاه و اندیشه ناب و خاص او خیلی حرف برای خواننده دارد . بطور مثال ترکیب کلمات ساده و یا مثلها و ضرب المثل  او اعجاب انگیز است که می تواند مورد توجه شعرا و نویسندگان باشد. 

2- در دنیای مجازی  مطالبی منتشر می شود  که در نگاه اول سخنان مهمی بنظر می آید و بیننده زیادی بخود جلب می کند بخصوص با نام اشخاص مشهوری  همچون جرج اورول ، نیچه و خاویر کرمنت نویسنده کتاب بیشعوری  و... که دهان هر بیننده را می بندد و قوه تفکر را به کنار می زند ، اما باکمی تامل به سطحی بودن مطلب می توان پی برد و یا اینکه ناشر از زمان و مکان آن نوشته و انطباق آن با زمان فعلی ناتوان است. بطور مثال حکایت  زیر:

« مظهر العجائب؛ یعنی کشوری که مردمانش با دست خود گور خود را می کنند و بعد گناهش را به گردن مظهر العجائب؛ یعنی کشوری که مردمانش با دست خود گور خود را می کنند و بعد گناهش را به گردن امریکا و انگلستان و استعمار و امپریالیزم و صهیونیزم می اندازند.مظهر العجائب؛ یعنی کشوری که مردمانش؛ صبح مصدقی اند؛ عصرش توده ای اند؛ غروبش سلطنت طلب اند؛ و شامگاهش امت اسلام و صهیونیزم می اندازند.مظهر العجائب؛ یعنی کشوری که مردمانش؛ صبح مصدقی اند؛ عصرش توده ای اند؛ غروبش سلطنت طلب اند؛ و شامگاهش امت اسلام »

اما چند سوال ساده ؛ آیا «ملت» گور خود را می کَند یا  «دولت و امریکا و انگلیس و استعمار»؟

أیا مردمانی که صبح مصدقی و عصر توده ای و غروبش سلطنت طلب ؛ همه ی  «مردم« بودند که با یک چوب رانده می شوند ، یا هر کدام از این شعار متعلق به گروهی از مردم اند (کاری به چون و چرایی وقایع  و مردم در سه وعده روز ندارم)

این روشنفکران  با این شناخت از مردم چرا وارد سیاست شده اند؟

3-مولوی نظرش را درباره قصه چنین بیان می کند:

نی چنان کافسانه‌ها بشنیده بود *همچو شین بر نقش آن چفسیده بود

تا همی‌گفت آن کلیله بی‌زبان *چون سخن نوشد ز دمنه بی بیان

ور بدانستند لحن همدگر*فهم آن چون مرد بی نطقی بشر

در میان شیر و گاو آن دمنه چون *شد رسول و خواند بر هر دو فسون

چون وزیر شیر شد گاو نبیل * چون ز عکس ماه ترسان گشت پیل

این کلیله و دمنه جمله افتراست * ورنه کی با زاغ لک‌لک را مریست

مفهوم شعر : چنان به  افسانه و حکایت ها نچسب همانطور که حرف «ش» به کلمه نقش چسبیده ، آن کلیله بی زبان چگونه بدون بیان با دمنه صحبت کرد؟فرض هم کلیله و دمنه حرف همدیگر را می فهمیدند آدمیزاد چگونه حرف آن دو که  به زبان حیوان بود فهمید و کتاب کلیله و دمنه را نوشت؟چگونه آن گاو نجیب وزیر شیر شدو فیل از عکس ماه ترسید ؟این کتاب کلیله و دمنه سراپا افترا و تهمت است وگرنه چه دوستی بین لک لک زاغ می تواند باشد.

نتیجه گیری می کند که :

ای برادر قصه چون پیمانه‌ایست*معنی اندر وی مثال دانه‌ایست

دانهٔ معنی بگیرد مرد عقل*ننگرد پیمانه را گر گشت نقل 

نقل= جابجا شدن ،عوض شدن 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۸ ، ۱۰:۵۸

زندگی زیباست (Life is Beautiful)

دیشب بی‌خواب شدم و برای صدمین بار فیلم کهنه‌نشدنی « زندگی زیباست» ساخته  روبرتو بنینی را دیدم. به این فیلم مدیون هستم. تسکینم می‌دهد. جانم را نوازش  می‌کند. غبار تلخی و یأس را از روانم می‌زداید. خشم و بیزاری را می‌شوید و با خود می‌برد. به جایش صبر و ثبات و امید می‌آورد. فیلم را یک ایتالیایی ساخته اما بال در بال این فیلم به آفاق دنیای مولانا و سعدی و حافظ و بوسعید پرواز می‌کنم.
     داستان فیلم درخشان است. مردی سبک‌روح و مهربان و مثبت‌اندیش به زنی نازنین و سزاوار عشق دل می‌بازد. ثمره ازدواجشان پسری زیرک و دوست‌داشتنی است؛ یک خانواده خوشبخت و شاد که رشته‌های مودتی گرم آنها را مثل زنجیر به هم می‌بندد.
     ناگهان طوفان می‌آید؛ جنگ جهانی دوم. این خانواده

یهودی هستند. نکبتی که دیگرانش آفریدند دامان زندگی کوچک‌شان را می‌گیرد. آنها را به اردوگاه کار اجباری می‌برند. همان اردوگاه‌هایی که وصفشان را خوانده‌ایم و دیده‌ایم. در اردوگاه، زندگی، تباه‌ترین و سیاه‌ترین و زشت‌ترین و سخت‌ترین رویش را نشان می‌دهد. پدر و پسر  یک‌جا اسیرند. مرگ ارزان است. تیغ زندگی برّنده و بی محاباست. می‌درد و مرهمی نیست. بیچاره گوئیدو! چه کند با این خشونت بی مهار؟... فرزند پنج ساله‌اش را چه کند؟
    چاره‌ای می‌اندیشد. خرد روشنش را به کار می‌اندازد. زندگی همین است! من که این وضع را نساختم!  این دوزخ محصول جنون و خودکامگی متوهمانی است که می‌خواهند دنیا را به بهشت آرزوهایشان مبدل سازند. باید تا آنجا که مقدور من است اردوگاه جهنمی را برای پسرم قابل تحمل کنم. فکری به نظرش می‌رسد... باید پسرم را فریب بدهم. پسرم سربه‌هوا و بازی‌دوست است. به او می‌گویم همه این ماجراها بازی است. نمایش است. هر کدام از ما در این بازی نقشی داریم. گوئیدوی مستأصل؛ پدری که بر لب بحر فنا منتظر است، مقدورش همین است که با فریب و قصه‌سرودن رنج زندگی را برای پسرش تاب‌آوردنی کند. نقاب بر زشتی بی‌پایان زندگی بیفکند. تا پسرش شاد باشد. غمگین نباشد. زندگی کند... از این ستون به آن ستون فرج است. شاید فردا روز بهتری باشد برای پسرش.

 فیلم Life is Beautiful به ظاهر کمدی است اما در واقع مرثیه‌ای است رسا که بر بدبختی ناگزیر تبار انسان خندیده است. خورشید سردی است که از لوش و لجن دمیده است. دمیدن آن هم  از سر ضرورت بوده است. ضرورتی که دست‌کم گوئیدو با حس پدرانه‌اش آن را خوب احساس می‌کند. عشق به پسرش، تعهد به آینده پسرش، شفقت بر معصومیت و بی‌پناهی پسرش، حجّت موجّه اوست که به نفع زندگی ، به نفع امید، به نفع فردای بهتر ، فرزندش را و شاید خودش را فریب بدهد. گوئیدو همه‌ی هنرش را به کار انداخت تا پسرش این بازی را بپذیرد. تا این بازی برایش لذت‌بخش باشد. هرچه از دستش برآمد کرد. مرگ تراژیکش را نیز به بازی گرفت. آه از آن شکلک شوخ و شنگش وقتی که به مسلخ می‌رفت... تا دم مرگ هم به زندگی به شادی پسرش دل‌ بسته بود. همین از دستش برمی‌آمد... عاشقان چنین‌اند...

مقدور من سری‌ست که در پایت افکنم
گر زان‌که التفات بدین مختصر کنی

    انسان در رنج و درد آفریده شده در خسران می‌زید و مرگ... این دایره عجز و عزا را باید تاب آورد. گوئیدو می‌گوید که در اردوگاه مرگ هم می‌شود زندگی را زیبا دید. می‌شود کوشید تا به سهم خود از پلشتی، زیبایی رویاند. می‌شود به حکم ضرورت و علی‌رغم  قواعد صلب عقل، به دنبال رویاندن سنبل از زمین شوره بود. در دل ظلمانی‌ترین شبها هم باید به فردا چشم دوخت و روز را دوست داشت که آخری بود آخر شبان یلدا را... گوئیدو امیدواری را شعار نمی‌دهد آن را زندگی می‌کند. با همه‌ی توش و توانش هم زندگی می‌کند.

   شب تمام شد. صبح آمد. گوئیدو نماند تا صبح سپید را ببیند. سر خمّ می سلامت... پسرش و همسرش اما ماندند و به سوی آینده رفتند...

  به سوی آینده رفتند تا در روزگاری دیگر و در اردوگاهی دیگر گرفتار پتیاره‌ای دیگر شوند...

زین بیابان گذری نیست سواران را لیک
دل ما خوش به فریبی است غبارا تو بمان.

منبع: نور سیاه  یادداشت‌های ایرانشناسی میلاد عظیمی

@MilaadAzimi

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۸ ، ۱۴:۲۹

هر طرف که دل اشارت کردشان

می‌رود هر پنج حس ،دامن‌کشان (ناز و کرشمه)

دست و پا ، در امر دل اندر مَلا (ظاهر)

همچو اندر دست موسی آن عصا

دل بخواهد پا در آید زو به رقص

یا گریزد سوی افزونی ز نقص

دل بخواهد ،دست آید در حساب

با اصابع (انگشتان) تا نویسد او کتاب

دست در دست نهانی مانده است

او درون، تن را برون بنشانده است

گر بخواهد، بر عدُو ماری شود

ور بخواهد بر ولی یاری شود

ور بخواهد، کفچه‌ای( کفچه، قاشق) در خوردنی

ور بخواهد، همچو گرز دَه‌ مَنی

دل چه می‌گوید بدیشان (به اعضا بدن)؟ ای عجب

طرفه(خوشایند ، شگفت) وصلت طرفه پنهانی سبب

دل مگر مُهر سلیمان(نبی) یافتست؟

که مهار پنج حس بر تافتست

پنج حسّی از برون میسور(تصرف شده) او

پنج حسّی از درون مامور او

ده حسّ است و هفت اندام و دگر

آنچ اندر گفت ناید می‌شمر

چون سلیمانی دلا در مهتری

بر پری و دیو زن انگشتری

مثنوی معنوی  مولوی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۸ ، ۱۳:۳۸

روزی فرشته ای به کنار تخت مردی آمد و او را بیدار کرد و گفت :« با من بیا تا تفاوت بهشت و جهنم را نشانت دهم» آن مرد فرصت جالبی به دست آورده بود ، آنرا از دست نداد و با فرشته همراه شد. وقتی به جهنم رسیدند، فرشته او را به تالار بزرگی برد که میزی در وسط آن قرار داشت و روی میز انواع غذاهای لذیذ ، نوشابه های گوارا و شیرینی های خوشمزه انباشته بود ؛ اما در انتهای تالار همه ناله می کردند و می گریستند.وقتی به آنها نزدیک شد ،دریافت که همۀ آن افراد بندی بر روی بازوان خود دارند که مانع خم شدن دست های آنان است در نتیجه نمی توانند حتی لقمه ای در دهان خود بگذارند.

سپس فرشته مرد را به بهشت و به

تالار و میز غذای مشابه آنچه در جهنم دیده بود برد . اما در بهشت بر خلاف جهنم مردم می خندیدند و اوقات خوشی را در کنار هم می گذراندند. مرد وقتی به آنها نزدیک شد ، دریافت که همان قید و زنجیر را دارند و دستشان خم نمی شود تا بتوانند غذا در دهان خود بگذارند. اما تفاوت اینان با آنان که در جهنم بودند ، در این بود که بهشتی ها غذا را برمی داشتند و در دهان یکدیگر می نهادند و به این روش به کمک همدیگر از خوردنی ها و آشامیدنی ها لذیذ بهره می بردند. شاید این تنها تفاوت بهشت و جهنم نباشد،اما به راستی با دوری از دیگران و در لاک خود فرو رفتن و کاری برای کسی انجام ندادن چه جهنمی به وجود می آید ؛ و با همکاری و کمک به دیگران و مشارکت با آنان چه بهشتی می توانیم بسازیم .

بند بر پا نیست ، بر جان و دل است 

مشکل اندر مشکل اندر مشکل است

اقبال لاهوری مذهب غلامان

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۸ ، ۱۱:۱۳

از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود (مولوی)

هنگامی که برادر آلفرد نوبل ( بنیانگذار جایزۀ صلح نوبل ) از دنیا رفت ، او در شهر استکهلم روزنامه ای  خرید تا از چاپ آگهی  درگذشت برادرش در روزنامه اطلاع حاصل کند . اما دریافت که روزنامه نگاران او را با برادرش اشتباه گرفته اند .او فرصتی یافت تا آگهی درگذشت خود را در روزنامه بخواند و از نظر دیگران نسبت به خود آگاه شود. همان طور که می دانید الفرد نوبل پیش از آنکه بنیان جایزۀ نوبل را بگذارد، دینامیت را اختراع کرده بود. فکر می کنید که او در

روزنامه ، چگونه مطالبی را دربارۀ خود خواند؟ در خبر درگذشت ، او را مخترع دینامیت که عامل تخریب و انهدام شمرده می شد، معرفی کرده بودند. این نظرات سراسیمه و برافروخته اش کرد. او انتظار نداشت که پس از مرگ با چنین توصیفی بشناسندش. از ان پس کوشید تا خود را اصلاح کند.  او تمام دوستان و نزدیکانش را گرد آورد و از آنان خواست تا چیزی را که با تخریب و ویرانگری متضاد است ، بیابند.

آنان به اتفاق صلح و آشتی را نقطه مقابل ویرانگری دانستند. چنین شد که او در فلسفه زندگی خود تجدید نظر کرد و کوشید تا چیزی را به وجود آورد که بتواند رو در روی تخریب قرار گیرد و به نام نیک او پس از مرگ بینجامد. او با پایه گذاری جایزه صلح نوبل به خواسته خود رسید.

بد نیست ما هم آگهی در گذشت خود را آن طور که میل داریم بنویسیم.

از کتاب سیری در کمال فردی نوشته کنت بلانچارد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۸ ، ۲۳:۲۴