پردۀ ِ پندار

شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند

پردۀ ِ پندار

شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

ماکس پلانک فیزیک دان آلمانی پس از دریافت جایزه نوبل 1918 ، به تور علمی دورآلمان رفت، هر جا دعوت می شد ، همان سخنرانی اش را درباره مکانیک جدید کوانتوم ایراد میکرد، بعد از مدتی ،شوفر پلانک سخنرانی او را حفظ شده بود .

یکروز به او گفت " پروفسور پلانک، این که هر روز باید یک سخنرانی  ارایه بدهی حتما خسته کننده است . نظرت چیست در مونیخ من سخنرانی کنم؟ تو می توانی ردیف جلو بنشینی و کلاه شوفری مرا بپوشی . این کار برای هر دو ِ ما تنوع است." پلانک از این ایده خوشش آمد . بنابراین ؛ آن روز عصر راننده سخنرانی طولانی ای راجع به مکانیک کوانتوم برابر حضار شناخته شده ارائه داد. در ادامه ، یک استاد فیزیک بلند شد و سوالی کرد. راننده خودش را عقب کشید و گفت " هرگز فکر نمی کردم کسی در شهر مدرنی مثل مونیخ چنین سوال ساده ای بپرسد ! شوفر من جوابش را می دهد!"

چارلی مانگر معتقد است : دو نوع دانش وجود دارد . اول دانش واقعی . آنرا در مردمی می بینیم که زمان و تلاش فراوانی را برای فهم یک موضوع صرف کرده اند .نوع دوم ، دانش ِ شوفر نامیده می شود،دانش افرادی که فقط وانمود می کنند بلدند.آنها شاید صدا یا موی خوبی داشته باشند ، اما دانشی که از آن حمایت می کنند مال خودشان نیست آنها طوطی وار کلمات را شیوا به زبان می آورند، طوری که انگار از روی نوشته می خوانند

متاسفانه تمایز قایل شدن بین دانش واقعی و دانش ِ شوفر بیش از پیش سخت شده است. اما یک شاخص کاملا واضح بین این دو نوع افراد وجود دارد . کارشناسان و صاحبان دانش واقعی به مرزهای آنچه می دانند و آنچه نمی دانند واقف اند. اگر احساس کنند خارج از دایره توانایی های شان قرار دارد ، به سادگی سکوت می کنند یا می گویند " نمی دانم" این جمله را با افتخار و بدون عذرخواهی می گویند . اما از کسانی که دانش ِ شوفر دارند هر جمله ای را خواهید شنید غیر از جمله " نمی دانم "

منبع: کتاب هنر شفاف اندیشیدن

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۵ ، ۱۴:۰۵

اختران را شب وصلست و نثارست و نثار

چون سوی چرخ عروسیست ز ماه ده و چار

زهره در خویش نگنجد ز نواهای لطیف

همچو بلبل که شود مست ز گل فصل بهار

جُدی را بین به کرشمه به اسد می‌نگرد

حوت را بین که ز دریا چه برآورد غبار

مشتری اسب دوانید سوی پیر زحل

که جوانی تو ز سر گیر و بر او مژده بیار

کف مریخ که پرخون بود از قبضه تیغ

گشت جان بخش چو خورشید مشرف آثار

دلو گردون چو از آن آب حیات آمد پر

شود آن سنبله خشک از او گوهربار

جوز پرمغز ز میزان و شکستن نرمد

حمل از مادر خود کی بگریزد به نفار

تیر غمزه چو رسید از سوی مه بر دل قوس

شب روی پیشه گرفت از هوسش عقرب وار

اندر این عید برو گاو فلک قربان کن

گر نه‌ای چون سرطان در وحلی کژرفتار

این فلک هست سطرلاب و حقیقت عشقست

هر چه گوییم از این گوش سوی معنی دار

شمس تبریز در آن صبح که تو درتابی

روز روشن شود از روی چو ماهت شب تار

زهره = Venus : الهه عشق و زیبایى،

جُدی= بزغاله ؛ Polaris  ـ ستاره قطبى

اسد = شیر درنده ؛  ستارة پر نور این صورت فلکی، قلب الاسد نام دارد

حوت= ماهی ؛ یکی از صورت های فلکی

مشتری=پنجمین و بزرگترین سیاره از سیارات منظومه شمسی که هر 12 سال یک بار به دور خورشید می گردد.

زحل=کیوان ؛ ششمین سیاره از سیارات منظومه شمسی، دارای حلقه ای نورانی و زیبا. حرکت وضعی اش ده ساعت و چهارده دقیقه و حرکت انتقالی اش بیست و نه سال و نیم می باشد، در نجوم قدیم جزء ستارگان نَحس به شمار می آمد.

مریخ=  Mars  :آسیب رساندن، بهرام، چهارمین سیاره از منظومة شمسی

خورشید= ستاره ای که سیارات منظومة شمسی به گرد آن می چرخند؛ستاره بامداد،

دلو= ظرف آبکشی، سطل . 2 - نام یازدهمین برج از برج های دوازده گانه

سنبله=یک خوشه ؛  از صورت های فلکی جنوبی و ششمین برج از بروج دوازده گانه

جوز= گردو.

میزان=ترازو. ؛- هفتمین برج از برج های دوازده گانه که خورشید در حرکت ظاهری خود ماه مهر در آن قرار می گیرد.

حمل= بره . ؛ صورت فلکی بره ؛ اولین برج از بروج دوازده گانه می باشد

نفار= رمیدن، دور شدن

تیر=خدنگ، پیکان، سیارة عُطارد

مه= قمر زمین، سیارة کوچکی که به دور خود و دور زمین می گردد و از خورشید نور می گیرد. 2 - ماه نهم بارداری یا زمان زایمان . 3 - در ایران قدیم روز دوازدهم از هر ماه شمسی . 4 - (کن .) معشوق زیباروی . 5 - زیبا، قشنگ .

قوس=کمان ،  نام یکی از صورت های فلکی جنوبی

عقرب= کژدم ؛ جِ عقارب .؛  نام صورتی فلکی در نیم کرة جنوبی آسمان و نام هشتمین برج از بروج دوازده گانه که خورشید در حرکت ظاهری خود، آبان ماه در این برج قرار می گیرد.

گاو=1 - از حیوانات اهلی علفخوار. 2 - نام دومین برج از برج های منطقه البروج که خورشید در اردیبهشت ماه در این برج دیده می شود، ثور

سرطان= - خرچنگ . 2 - برج چهارم از بروج دوازده گانة منطقه البروج،

وحل= گل و لای .

فلک=آسمان، سپهر، گردون

شمس= آفتاب، خورشید.؛ شمس تبریزی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۴ ، ۱۵:۳۰

باز بنفشه رسید جانب سوسن دوتا

باز گل لعل پوش می‌بدراند قبا

بازرسیدند شاد زان سوی عالم چو باد

مست و خرامان و خوش سبزقبایان ما

سرو علمدار رفت سوخت خزان را به تفت

وز سر که رخ نمود لاله شیرین لقا

سنبله با یاسمین گفت سلام علیک

گفت علیک السلام در چمن آی ای فتا

یافته معروفیی هر طرفی صوفیی

دست زنان چون چنار رقص کنان چون صبا

غنچه چو مستوریان کرده رخ خود نهان

باد کشد چادرش کای سره رو برگشا

یار در این کوی ما آب در این جوی ما

زینت نیلوفری تشنه و زردی چرا

رفت دی روترش کشته شد آن عیش کش

عمر تو بادا دراز ای سمن تیزپا

نرگس در ماجرا چشمک زد سبزه را

سبزه سخن فهم کرد گفت که فرمان تو را

گفت قرنفل به بید من ز تو دارم امید

گفت عزبخانه‌ام خلوت توست الصلا

سیب بگفت ای ترنج از چه تو رنجیده‌ای

گفت من از چشم بد می‌نشوم خودنما

فاخته با کو و کو آمد کان یار کو

کردش اشارت به گل بلبل شیرین نوا

غیر بهار جهان هست بهاری نهان

ماه رخ و خوش دهان باده بده ساقیا

یا قمرا طالعا فی الظلمات الدجی

نور مصابیحه یغلب شمس الضحی

چند سخن ماند لیک بی‌گه و دیرست نیک

هر چه به شب فوت شد آرم فردا قضا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۴ ، ۱۵:۱۰
چو نتوان راستی را درج کردن ـــــــــــ دروغی را چه (چرا) باید خرج کردن


    این شعر گنجوی که به انگلیسی و زبانهای اروپایی دیگر ترجمه شده در مقدمه کتابهای درسی «خبرنویسی» درج شده و با استناد به آن به کسانی که بعدا «خبرنویس» می شوند گوشزد می شود که اگر نتوانند حقیقت یک رویداد را بنویسند بهتر است که از آن بگذرند تا مطلب نادرست و ناقص بنویسند و بخورد مخاطب دهند. مخاطب خریدار خبر است و نباید به او کم فروشی و بنجل فروشی کرد.

نقل از سایت روزنامک 12 مارس 22 اسفند

http://www.iranianshistoryonthisday.com/farsi.asp

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۱۶

  از کتاب " با سعدی در بازارچه زندگی" صدرالدین الهی

حاجت مشاطه نیست
مردان خانواده قدیمی ما آرایش را بر زنان نمی پسندیدند و دختران خانواده که به خانه شوهر می رفتند همواره مورد سرزنش خانواده شوهر بودند که چرا دستی به صورت نمی برند و رنگی به رخساره نمی زنند. این سنتی شده بود که تا ما به عقل نرسیدیم به حکمت آن پی نبردیم.
عمه پیر خردوری داشتیم که نامش مریم خانم بود و چهره ای صاف و روشن چون مریم عذرا داشت. به او «حکیم الهی زن ها» می گفتند. در خانه و نزد پدر همه دروس آن روزگار را از صرف و نحو تا معانی و بیان خوانده و دقایقی در شعر می دانست که امروز با به یاد آوردن آنها چاره ای جز سر به تحسین فرود آوردن ندارم.
زنی بود میانه بالا، کشیده صورت و به روزگار پیری که من دیده بودمش هنوز شعشعه جوانی از سر و رویش می تافت، کم حرف می زد و کم گوی بود. از آنها که احترام را با خود به هرجا که قدم می گذارند به همراه می برند و حریم حرمت همیشه چون فرشی به زیر پایشان گسترده است. هرگز نام ما بچه های کوچک ده دوازده ساله را بی ذکر «آقا» یا «خانم» بر زبان نمی آورد با هیچکس حتی خدمتکاران خانه به صیغه دوم شخص مفرد خطابی نداشت.
هربار که مرا می دید به اعتبار آن که هم نام برادر از دست رفته بی فرزندش بودم به سینه ام می فشرد و هنوز مشام من از بوی خوش هل و گشنیزی که در دستک چارقد سفیدش پیچیده بود پر است.
با حوصله ای غریب با هرکس به زبان خود او سخن می گفت و یکی از شادمانی های بزرگ ما هر صبح جمعه رفتن به خانه عمه مریم خانم که همه به او «بی بی» می گفتند بود. جلیقه مخمل می پوشید چه در تابستان و چه در زمستان و همیشه در جیب جلیقه سکه های کوچک نقره داشت. از من می خواست حکایتی از گلستان یا بوستان پندی از سنایی یا عطار بخوانم. و هر وقت که از پس خواندن خوب برمی آمدم سکه ای در دستم می نهاد و اگر غلط می خواندم به مهربانی همه حکایت را از سر می خواند و وعده می داد بار دیگر که من بی غلط خواندم پاداش آن را خواهد داد.
عروسی بزرگی در پیش بود در خانواده های وابسته به ما شور خریدن لباس و لوازم آرایش بیداد می کرد اما در نزد ما پنداری که هیچ اتفاقی در شرف روی دادن نیست. روز حنابندان آمد و گذشت کسی از خانواده ما طاس و مشربه و سینی و قالیچه به حمام قُرق شده محل که «حمام خشتی» نام داشت نفرستاد. کنجکاوی کودکانه من که سال ها بود آزارم می داد برانگیخته شد . کنجکاوی این که چرا مادرم بیچاره فقط سرمه دانی دارد از ترمه و یک قوطی پودر کُتی و همین؛ و بر سر طاقچه خانه خاله هایم قوطی های رنگارنگ سرخاب و سفیداب به قطار چیده شده است. رفتم پیش بی بی شعرم را خواندم پول سفیدم را گرفتم و با احتیاط گفتم:
-بی بی من یک سئوال دارم!؟
به مهربانی تمام گفت:
-آقا صدرالدین بفرمائید اگر بدانم جواب می دهم!
همیشه همینطور بود تا نمی دانست سخن نمی گفت و من پرسیدم:
-چرا خانم های خانواده ما مثل دیگر خانم ها شب عروسی و ایام عید بزک نمی کنند؟
دستی به سرم کشید و گفت:
-پسرم این یک حکایت قدیمی است. حالا که پرسیدید برایتان می گویم. حکایت از مراسم عروسی مادربزرگ شما یعنی مادر من شروع شد. مادرم زنی بلند بالا، مهتابی صورت، ابرو کمان و سیاه چشم بود. من با او شانزده سال اختلاف سن داشتم و وقتی او به خانه پدرم آمد دختر بالغ پانزده ساله ای بود. این دختر را جد شما برای پسرش خواستگاری کرده بود که تازه تحصیلاتش را در محضر «حاج ملاهادی سبزواری» در خراسان تمام کرده و به تهران آمده بود. پدربزرگ من با پدر دختر، حاج سید رضی لاریجانی استادش هم مسلک و هم عقیده بودند و بعدها هر دو حکمت الهی درس می دادند و این درس در نزد فقها و علمای دینی درس مقبولی نبود. علمای دین معتقد بودند که حکما چون می خواهند وجود خدا یا واجب الوجود را از طریق عقل و استدلال ثابت کنند و در نتیجه به بسیاری از احادیث سست و اخبار نادرست اعتقاد ندارند، طبعاً پای ایمانشان می لنگد. به این جهت نه دختر به حکما می دادند و نه از حکما دختر می گرفتند. اینها که عده زیادی هم نبودند ناچار باید بین خود عروسی می کردند.
مراسم عقد و عروسی در آن روزگار خیلی مفصل تر از این بود که حالا هست. حالا فقط یک حمام عروسی می گیرند و مراسم حنابندان. اما در آن روزگار فقط تهیه مراسم عقد و آرایش عروس یک هفته ای به طول می انجامید!
من با تعجب پرسیدم:
-چرا یک هفته؟
-چه می دانم خوب رسم بود. یک روز تمام روناس می جوشاندند که به رنگ قرمز است و آن را به حنا اضافه می کنند که زردی حنا را بگیرد. یک روز وسمه می جوشاندند که ابروها را با آن رنگ کنند. یک روز سرمه می سائیدند که به چشم بکشند و اینکارها همه در حیاط اندرونی که به اعتبار مال و منال صاحب عروسی بزرگ یا کوچک بود گاهی با شرکت بیش از دویست سیصد زن صورت می گرفت که در حال تهیه وسایل بزک، داریه و تنبک و طشت می زدند و آواز می خواندند و گاهی هم با بشکنی و رقصی و بگو بخندی دل مضطرب عروس را شاد می کردند. وقتی همه وسایل آرایش فراهم می شد تازه مشاطه و شاگردانش وارد معرکه می شدند. اول عروس بعد ینگه های عروس و بعد بقیه را می آراستند. بند می انداختند. زیر ابرو برمی داشتند. اگر صورت عروس جوشی بود زاج سفید می سوزاندند و به آن می مالیدند. اگر بر اثر بند انداختن صورت عروس ورم می کرد آب کاسنی و شاتره بخوردش می دادند و روغن یاس به صورتش می مالیدند. بعضی وقت ها هم لازم می شد که عروس را تعمیر کنند.
من کودکانه پرسیدم:
-مگر عروس خراب می شد که باید تعمیرش کنند؟
بی بی خنده کوتاهی کرد. کمتر می خندید اما دندان هایش آنقدر ریز و سفید و منظم بود که وقتی به آن نگاه می کردی یاد تسبیح صدف می افتادی. در جواب من گفت:
-بله، بعضی عروس ها آبله رو بودند. بعضی پیشانی ناصاف داشتند. مشاطه در این اوقات کارش این بود که موقتاً این عیب ها را برطرف کند. آن وقت می فرستادند چند قلوه گوسفند می آوردند پوست قلوه را برمی داشتند توی لعاب به دانه که چسبندگی داشت خیس می کردند و می چسباندند روی مُهر آبله یا ناهمواری پیشانی. بعد روی پوست قلوه سرخاب و سفیداب می مالیدند . آرایش عروس گاهی دو شبانه روز طول می کشید به صورتش پولک رنگی براق می چسباندند مثل این عروسک های فرنگی. خلاصه عروسی که از زیر دست مشاطه و شاگردانش در می آمد یک چیزی بود مثل ماما خمیره و خرد و خمیر از خستگی. هرچه بزک عروس مفصل تر و سنگین تر بود بر اعتبار عروس و قدر مشاطه افزوده می شد. خوب خوب متوجه شدید که عروس چطور حاضر می شد؟
من در دنیای رنگین کودکی تصور می کردم که این عروس که به قول بی بی تنبان فنری، پیرهن زری، چارقد نقده به بَر و آن همه آرایش به رو دارد موجودی بس دیدنی و خندیدنی است.
بی بی ادامه داد و گفت:
-شب عروسی پدرم بعد از آن که همه مراسم انجام شد، حکیم را به حجله فرستادند تا با عروس جوان تنها شود. اما هنوز در حجله بسته نشده بود که حکیم آمد بیرون سر به زیر انداخته و آمرانه گفت:
-یک دست آفتابه لگن با آب گرم بیاورید.
هیچکس نفهمید که او آفتابه لگن برای چه می خواهد چون منظور داماد فراهم شد خود بیرون در ایستاد و به دو نفر از زن ها گفت:
-بروید دست و صورت حلیمه خانم را بشوئید و خشک کنید تا من به حجله قدم بگذارم.
شنگ و شیون زن ها بلند شد حاصل یک هفته دویدن و رنگ کردن و عروس آراستن داشت به باد می رفت. اول خواستند مخالفت کنند. اما داماد بیرون حجله بود و حکم، حکم داماد بود. چند زن مسن تر پادرمیانی کردند که:
-آقا میرزا شمس الدین این همه زحمت کشیدیم برایتان عروس مثل دسته گل به حجله فرستادیم. باجی مشاطه دارد دق می کند مگر می شود دست و روی عروس را شست؟
حکیم الهی با حلمی عجیب و صدای آرامش گفت:
-خانم ها من مشاطه لازم ندارم زنم هم مشاطه لازم ندارد. سعدی فرموده:
حاجت مشاطه نیست روی دلارام را.

قبل و بعد از جراحی بینی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۲۴

آن که حق است ،گمانش به گمانِ تو که نیست !

گفت بیرون ز جهان است ،جهانِ تو که نیست !

هر که پنداشتی از خویش به جای تو نشاند

چه توان داد نشانی ز نشانِ تو که نیست

تا چنین هرچه مرا بود و توان نیز فزود

همه از آنِ تو شد، چیست از آنِ تو که نیست

از تنِ زنده روان تو روان است، که گفت؟

بی تنِ زنده روان است روانِ تو که نیست

گفت عالم همه در بندگی شیطان اند

گفتم ای زاهدِ خودبین به زیانِ تو که نیست

ره به معنی نبرد آن که به صورت نگرد

سایه گفتند که صوفی ست به جانِ تو که نیست.

http://www.aparat.com/v/LgWHU/پنداشت-_امیرهوشنگ_ابتهاج_(سایه)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۰۴

دئدی دئدیم ( گفتم ،گفت)
دئدیم:ای غنچه دهن،کونلومو قان ائیله میسن،
(گفتم ای غنچه دهان دلم را خون کرده ای )
دئدی:بیجا یئره عشقیمده فغان ائیله میسن!
(گفت بیجهت در عشق من فغان کرده ای)
دئدیم:انصاف ائله،اینجیتمه منی،عاشیقینم،
(گفتم مروت نما و آزارم مده ، عاشقت هستم)
دئدی:گئت،سیرریمی دونیایا عیان ائیله میسن!
(گفت برو که رازم در عالم آشکار نموده ای)
دئدیم:- آغلاتما منی سرو بویون شوقونده،
(گفتم مرا در اشتیاق سرو قدت نگریان )
دئدی:گوز یاشینی بیهوده روان ائیله میسن
(گفت اشک چشمت را بیهوده جاری ساخته ای)
دئدیم:- آخیر گوزه لیم،باغ و باهاریم سنسن،
(گفتم آخر زیبای من! تو باغ و بهار منی )
دئدی:- سن عومرونو حسرتله خزان ائیله میسن.
گفت عمرت را با حسرت گذرانده و پاییز کرده ای!)
دئدیم:- آز چکمه میشم گوزلرینین حسرتینی،
(گفتم کم حسرت چمشم هات را نکشیده ام)
دئدی:- اوز کونلونو یئرسیز نیگران ائیله میسن.
(گفت دل ات بی خود نگران کرده ای )
دئدیم :عشقینده اسیرم،منه بس خیری نه دیر؟
(گفتم اسیر عشقتم ، پس فایده اش چیست؟)
دئدی:- اولده بو سئودادا زیان ائله میسن.
(گفت از اول هم در این داد و ستد زیان کرده ای )
دئدیم:عشق اتشی نئیلر منه،قورخان دئییلم!
(گفتم آتش عشق چکارم می کند ! ترسو نیستم )
دئدی:-بیچاره یانارسان نه گمان ائیله میسن؟!
( گفت بیچاره می سوزی ، چه خیال کرده ای ؟!)
دئدیم:- ای گول،من ازلده نده گوزل عاشیقییم،
(گفتم ، گلم از اول هم عاشق زیبایها بودم)
دئدی:- سن روحونو عشق ایله جوان ائیله میسن.
(گفت تو روحت را با عشق جوان نموده اید)
دئدیم:- هر گون سر-کویوندا دولانماقدیر ایشیم،
(گفتم در کوی تو سرگردانی کار روزانه ام است)
دئدی:- واحد،نه گوزه ل یئرده مکان ائیله میسن!
(گفت واحد چه جای خوبی را انتخاب نموده ای )

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۴۲

این غزل یکی از آرمانی ترین غزل های ه ا سایه است . در این غزل به اتوپیا و آرمانشهرهای بشری  و درد و رنج رسیدن و اندیشیدن به این مدینه فاضله اشاره می کند ، علت نرسیدن به این آرمانها را می گوید که :

علت ان است که بیمار و طبیب انسان نیست .

هم بیمار(جامعه)  انسان نیست و هم طبیب (کسانی که می خواهند جامعه را اصلاح کنند) انسان ( انسان معنوی = خواسته های انسانی در درازمدت ندارند، خواسته ها و هوای نفس غالب می شود)

رنج دیرینه
حاصلی از هنر عشق تو جز حرمان نیست
آه ازین درد که جز مرگ منش درمان نیست
این همه رنج کشیدیم و نمی دانستیم
که بلاهای وصال تو کم از هجران نیست
آنچنان سوخته این خاک بلا کش که دگر
انتظار مددی از کَرم باران نیست
به وفای تو طمع بستم و عمر از کف رفت
آن خطا را به حقیقت کم ازین تاوان نیست
این چه تیغ است ؟که در هر رگ من زخمی ازوست
گر بگویم که تو در خون منی بهتان نیست
رنج دیرینه ی انسان به مداوا نرسید
علت آن است که بیمار و طبیب انسان نیست
صبر بر داغ دل سوخته باید چون شمع
لایق صحبت بزم تو شدن آسان نیست
تب و تاب غم عشقت دل دریا طلبد
هر تُنک حوصله را طاقت این توفان نیست
سایه صد عمر در این قصه به سر رفت و هنوز
ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست

http://www.aparat.com/v/Jogzh/رنج_دیرینه_-_هوشنگ_ابتهاج

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۱۱

 

دارم  سری از  گذشت ایام                               طوفانی  و  مالخولیائی

طومار خیال و خاطراتم                                    لولنده به کارخود نمایی

چون پرتو فیلمهای در هم                                در پرده ی تار سینمایی

                                       بگشود دلم زبان هذیان

مرغان خیال وحشی من                              تنها که شدم برون بریزند

در  باغچه ی  شکفته ی  شعر          با شوق و شعف بجست و خیزند

تا می شنوند صوتی از دور                              برگشته چوباد میگریزند

                                      در خلوت حجره ی دماغم

این همره ناشناس من کیست                         کو شیفته داردم نهانی

گوشم بنوای عشق  بنواخت                       چشمم به جمال جاودانی

مهتاب  شبی که غره بودند                               دریا و افق به بیکرانی

                                      پیشانی باز خود نشان داد

من با  نوسان گاهواره                                    پیچیده به لابلای قنداق

وز پنجره چشم  نیمه بازم                                مجذ وب  تجلیات آفاق

گهواره مرا به بال لالای                      بر سینه فشرده گرم و مشتاق

                                      می برد به سیر باغ مینو

آن دور نمای سوسنستان                        وان باد که موجها برانگیخت

وان موج که چون طنین  ناقوس                 دامن بافق زد و فرو ریخت

آن دود که در افق پراکند                        وان ابر که با شفق درآمیخت

                                      شرح ابدیت  تو میگفت

ما  حلقه زده به دور کرسی                       شب زیر لحاف ابر میخفت

خانم ننه مادر بزرگم                               افسانه و سرگذشت میگفت

می کرد چراغ کورکوری                         من غرق خیال و با پری جفت

                                 شعرم به نهان جوانه  می زد

آن  بید  کنار جاده ی ده                            آیا که پس از منش گذر کرد

هر برگی از آن زبان دل  بود                با من چه فسانه ها که سر کرد

او  ماند و جوان عاشق از ده                    شب همره کاروان سفر کرد

                                      از یار و دیار قهر کرده !

آن چشمه  و سنگ و دامن و کوه                تا قصه ی ما شنیده بودند

با آن همه انس و آشنائی                            از صحبت من رمیده بودند

کس با دل من سخن  نمیگفت                       گوئی که مرا ندیده بودند

                                   ای وای چه بیوفاست دنیا !

آنجا گل وحشی یی  به  صحرا                      دیدم  به نسیم کام  راند

هی چادر برگش از سر دوش                     می افتد و باز  می کشاند

با شعر  نگاه خود به گوشش                     طوری که نسیم هم  نداند

                                گفتم : گل  من  مرا  زخود  راند

چون دود معلق  از دو سو  بید                         آئینه ی آب میدرخشید

ماه از فلک کبود  ناگاه                            سیماب به سبز دشت پاشید

غلطید در آب  زورق ماه                          آنسان که در آبگینه خورشید

                               افسوس که کاروان نایستاد !

« سارا » گل  و  ماه کوهپایه            در خانه ی زین عروس  می رفت

سیلش  بربود  و  اژدهایی                   تند و خشن و عبوس  می رفت

گلدسته برآب  و  شیون خلق                        بر گنبد آبنوس  می رفت

                               سارا !  تو شدی عروس دریا

طوفان سیاهی  شرر زا                        سیلی به عذار شرق  می زد

گرداب ،  دهن دریده  و  رعد                       فریاد  ز بیم  غرق  می زد

چون شعله ی چشم اهرمن  گاه                  مریخ  زدور برق  می زد

                              لرزان  در و دشت و کوه و جنگل

چون چشم تو ای غزال وحشی                    روزی که ز آدمی رمیدم

بوی  تو مگر  بدو گذشتی                    کز لاله ی  وحشی یی شنیدم

با شعله ی  شوق در گرفته                         شب همره  بادها  دویدم

                                       تا بوی گلم گرفت  دامن

پروانه شدم به سوسنستان                        خود را به دم صبا سپردم

غوغای چمن ،  بهار  رنگین                    در عطر و ترانه غوطه خوردم

هر گل که عفیف و شرمگین بود                 بوسیدم و در بغل فشردم

                                       در دامن لاله رفتم از هوش

مُرواریِ جوی ، شدّه  می ساخت          وز پولک نقره چشمه جوشید

وان  ژاله که چون نگین الماس                در حُقّه ی لاله می درخشید

بر سوسن لاجورد ، ناگاه                       زد شلعه به انعکاس خورشید

                              دشت آینه خانه شد نگارین

با نغمه ی  ساز  پرگرفتیم                            مسحور جمال آن ستاره

آویخته  کوکبی  درخشان                           با رقص و جلای گوشواره

کانون سروش بود و  الهام                    افشانده فرشته چون شراره

                                 اوآلهه ی جمال زهره است

خفته ملکه به قصر یاقوت                           دور و بر قصر ، گلعذاران

انوار زلال شعر و نغمه                             فوّاره زنان زچشمه ساران

بارنده  فرشتگان الهام                                 با منظره ی ستاره باران

                                 تا هدیه برند عاشقان را

ناگاه  فراز غرفه خندان                حافظ ! که به زهره نَرد  می باخت

زانو زده  بودم اشک ریزان                   کز طرفِ دریچه گردن افراخت

لبخند زنان  کلاه رندی                         از سر بگرفت و بر من انداخت

                               بشکفت بهشت خواجه در من

بشکفت شکوفه ، برف  بشکافت              غُرّید مسیل  و ایل کوچید

بر سینه ی  درّه ی  « قراکول »           چوپان گله چون ستاره پاچید

زنگ   شتران و ناله ی  نی                       در گردنه های کوه  پیچید

                                دارم سری و هزار  سودا !

دوشیزه ی ماهپاره ی ده                 چون لاله ی سرخ پرنیان پوش

وان  روسری  پرند زر بفت                         سوغاتی بادکوبه تا دوش

با چشم  و  نگاه آهوانه                        استاده و برّه اش در آغوش

                               گویی که در انتظار گله است

پروانه چو برگ گل ،  نگارین        از بوسه ی گل چه شهد کام است

چون شیشه و می خطا کند چشم      پروانه کدام و گل کدام است ؟!

چندین نسزد ستم به معشوق          یک بوسه و کار گل تمام است

                                 تا شمع کِی انتقام گیرد

در  خلوت آن کبود ساحل                  کانجا همه نزهت است و رویا

وقتی به سپیده ی  مه آلود                              بارند فرشتگان بالا

وز  خیمه ی موجهای نیلی                          برخاسته دختران دریا

                                 تا خنده مهر پایکوبند

خورشید  چو  گیسوان  فرو هشت    چون زلف سمن به هم بریزند

یک دسته  زِ نرده های زرّین                     بر کنگره ی سپهر خیزند

یک سلسله در پرند امواج                       چون تابش نور می گریزند

                                مه خیزد و قو شتابد آن سو

محراب تو ، برفروخت قندیل                       افراشته معبدی مجلّل

وز گوهر شبچراغ انجم                           گل دوخته بر کبود مخمل

گلبانگ اذان طنین ناقوس                    پیچید و شمیم عود و صندل

                                 مدهوش در آمدم  به زانو

چون چنگ خمیده پیر چنگی                   تا نیمه ی شب نماز کرده

بشکافت شب و به پلک سنگین                       آمد درِ دیر باز کرده

بر سنگ مزار دخت راهب                       چنگی به ترانه ساز کرده

                                چون ابر بهار اشک میریخت

لرزید صلیب ها و نوری                     شد بر سر دیر چون کفن چاک

ارواح لطیف آسمانی                             آهسته فرو شدند بر خاک

گرد آمده بر ترانه ی چنگ                             با پیکری از اثیر افلاک

                              موسیقی و اهتزاز ارواح

بشکفت فرشته ی ندامت                    چون نورِ تنیده در مه و دود

بر سینه روان دختر دِیر                          قربانیِ عشق روح مردود

با اشک ِ فرشته،شسته  می شد         معصوم لطیف ِ شُبهه آلود

                               از لکّه ی  بوسه گاه  مسموم

من خفته به روی بام و پیدا                      تالار حرمسرای شاهی

بر طاق ِ دم ِ دریچه لرزان                  شمعی به نسیم صبحگاهی

غلطیده به تختخواب توری                   ماهی چو به تور تلّه ماهی

                                بیدی به دریچه طُرّه افشان

مطرود بهشت ، اهرمن شب                   پروازکنان به بی صفایی

بر دخمه ی کوه ، عارفی دید                    مدهوش جمال کبریایی

خود ساخت بشکل حور و آنگاه          چون صبح شفق به دلربایی

                                 از روزن دخمه سر بر آورد

اهرمن :

- مهمان نخوانده می پذیری ؟              من ماهم و دخت آسمانم

پاداش توام هر آنچه خواهی             بر خور ، که بهشت جاودانم

کابین من آسمان تو را بست                 هر چند تو پیر و من جوانم

                                   شب تیره و باد نعره میزد

عارف همه سر به جیب اذکار                    آفاق به سیر در نوردید

جز روح پلید در همه  کون                   هر ذره بجای خویشتن دید

عارف :

- کفر است از او جز او تمنّا                من ماه نخواستم ، ببخشید !

                               مردود پلید دور  می شد

افسانه ی عمرم آورد خواب               عمری که نبود ، خواب دیدم

در سیل گذشت روزگاران                          امواج به پیچ و تاب دیدم

از عشق جوانی ام   چه پرسی !          من دسته گلی بر آب دیدم

                               دل بدرقه  با   نگاه  حسرت

شب بود و نهیب باد و طوفان            می کوفت  در  اطاق با مشت

رگبار به شیشه های الوان          خوش ضرب گرفته با  سرانگشت

تصویر چراغ پشت شیشه         هی شعله کشیده  باد  می کشت

                                هم شوق به دل مرا و هم بیم

بیچاره زن سیاه طالع                       یک شب زده راه عفتش غول

پستان بدهان شیرخواره                     آن کنج خرابه مانده مسلول

با رنگ پریده شب به مهتاب           چون ساز حزین به ناله مشغول

                              میگفت  به شیرخواره ،  لالای

ای سوخته از گناه مادر                             در آتش جرم و جور بابا

لولو ممه برده و بغل سرد                    بی رحم  نداده  نسیه قاقا

صبح چون شود خدا کریم است          باز امشبه هم چو بخت ماما

                                لالای ، گل فسرده ، لالای

با دود و مه غلیظ خود جفت                             آیینه ی آبهای دریا

با توده ی ابرهای دائم                                 با قُبّه ی آسمان مینا

شرح ابدیّت تو میگفت                          من غرق یکی شِگفت رویا

                                ناگاه صفیر قو بر آمد

شب بودوبه «ششگلان ِ»تبریز       « اقبال »   به چهچه ِ  مناجات

با زمزمه ی هزار دستان                    پیچیده صدا به  کوچه باغات

تحریر ِ صدا ، فرشتگانی                           پرواز گرفته تا سماوات

                               روح همه عرش  سیر میکرد

آن ابر تُنُک  به یاد دریا                     بر دامن سبزه اشک میریخت

از لاله ی گوشِ شاخه ی  گل       آویزه ی  ژاله ، چون دُر آویخت

لبخند ِ گُل ِ غفیف ِ خاموش                بلبل به غزلسرائی انگیخت

                               من بی تو دلم گرفته چون ابر !

آب یخ  و برف از بر کوه                    می گشت به رودخانه پرتاب

گویی که یکی سمند ابلق                   شوید دُم چون پرند در آب

وان آب زلال رودخانه                   چون دسته ی  گیسوان پُر تاب

                                افشانده به باد نو بهاری

روزی که دو سال و نیمه گشتم     بس خاطره داشتم سرشتی

دمسازی طاوسان رنگین                       با نزهت عالمی بهشتی

ناگه بخود آمدم که بودم                     پیری ازلیَ  و  سرگذشتی

                              خود را  بسزا   نمی شناسم

باز آن شب روستاست کز کوه          برخاست غریو شهسون ها

بر روی گوزن های  بِریان                  افروخته بوته ها  ،  گَوَن ها

آهسته میان مردم ده                          با بیم و امید ، انجمن ها

                               من کودک و در پی تماشا

بر می شدم از گَدوکِ « شِبلی »      چون آه که بر شود ز سینه

وز بیم بلای سنگباران                            بر سینه فشرده آبگینه

با آن همه ، آبگینه ی دل                            پرداخته از غبار کینه

                                زان آینه شرم بودت  ای  آه !

آن منظره ی خرابه ، از دور                 پیداست که بود کاروانگاه

میگفت دُرُشکه چی که آنجا                     آیند حرامیان شبانگاه

افسانه ی سهمگین خود را            سر کرد خرابه با من ، آنگاه

                                 شب دیدم و برق چشم دزدان

پوشیده به برفهای دائم                  توفنده و سهمگین ، دماوند

سیمرغ به قاف او گروگان                    ضحّاک به غار او گرو بند

چون مهد فرشتگان ، مه آلود     چون قلعه ی جاودان ، ظفرمند

                               جز ابر نگفته با کسی راز

از یار و دیار  می گذشتم                     یک قافله بسته بار اندوه

با قافله  می شدم  سرازیر                   از دامنه های قافلانکوه

چون من دل کوه هم گرفته      صبح است و مِهی غلیظ و انبوه

                                یک اشک درشت ،کوکب صبح

بیشه است و کنار برکه آن بید             با سلسله ی پرندِ گیسو

چون دخترکی برهنه کز شرم           پوشیده بگیسوان ، بَر و رو

در آب فکنده عکس ، گویی                     در آینه شانه میزند مو

                                  وز پشت درخت ، سرکشد ماه

دریا و دل شب است و آفاق               با زلزله ئی مهیب ، لرزان

غوغای قیامت است گویی                       ارواح جهنّمی گریزان

کوه و دره ، سیلِ مار و افعیست     با برق و شرر خزان و لغزان

                               آفاق بـــــــریزد و بپاشـــــــــــد

شب بود مَنَش مراقب از بام             شرمنده ی دزدی و گدایی

جز سایه ی من ، که بود وحشی        آنجا همه انس و آشنایی

خود کرد چراغ ِ خانه روشن                 وز پنجره تافت روشنایی

                                نور از پس اشک ، لرزشی داشت

زانسوی « قراچمن » دیاری است         نزهتگهِ شاهدان ِ آفاق

آن دامن کوه «شنگُل آباد»        وان جُلگۀ سبز « قِیش قُرشاق »

یاد آن شب « خُشکناب »و مهتاب    وان صحبت میزبان« قِپچاق »

                                  آن یار و دیار آشنایی

شب بود و سواره میگذشتیم        همراه ِ سکوت ِ درّه ئی ژرف

پیچیده صدای پای اسبان               در کوه و شکستنِ یخ و برف

باد از پی و سایه ها گریزان               آهسته درختها زدی حرف

                                برخاست صدای زوزه ی گرگ

آن صبح که ماهتاب هم بو        من خوش به کجاوه خُفته بودم

نا گاه زغرّش « قراسو »           چشمی به سپیده دم گشودم

تا باز دَرایِ کاروانی                             سر کرد فسانه و غنودم

                                آنروز سفر چه لذّتی داشت !

آی صاحب خانه میهمانم             این گفت و نواخت مشت بر در

در واشد و ناشناس آمد                       اندوده به برف پای تا سر

در رفته ز برف و باد و بوران             پیچیده  به باشلُق  سر و بر

                                 گرگی زده بود و دشنه خونین

پاشید ز هم چراغ خورشید                      بر آینۀ افق فرو ریخت

در پنبۀ ابرها زد آتش                 بس شعله و دود در هم آمیخت

وان شعشعه منعکس براستخر      لغزان شدونقشها بر انگیخت

                              چون صورت آرزو دلاویز

شب تیره و تازیانه ی  برق                     پیچیده به ابرهای انبوه

رگبار گرفت و سیل غرّید                          باران بلا و سیل اندوه

لرزان در و دشت و صخره  غلطان       با گُمب و گُرُمب از بر کوه

                               جنگل به لهیب برق ، سوزان

آن صبح که بود کوهساران                 از برف بسان سینه ی قو

با اِسکی رسم روستایی         -  سُر خوردن روی دسته ی پارو -

سرگرم شدیم و پَر گشودیم                بر دامن کوه چون پرستو

                                خورشید هم از نشاط خندید

قوس و قزحی چون پر طاوس               از گوهر طبع ِ تر، تراوید

زال فلک از کلاف ِ رنگین                        بس تار تنید و طُرّه تابید

یک سلسله از پَرند دریا                   یکدسته ز گیسوان خورشید

                              تا بافت بر آسمان کمر بند

صبحی که زمین ز برف دوشین             دیبای سپید داشت در بر

خورشید به نوشخند و ما را                سودای شکار کبک در سر

مرغ دل من که بچّه بودم                       میزد به هوای کبک پرپر

                               رفتیم بطرف ِ دامن ِ کوه

آهسته فرو شدیم آن شب                   از آن تل ِ خاک زیرِ خرمن

در آن سوی رودخانه ناگاه             دو شعله ی تند و تیز ، روشن

گرگ است آهای ، رفیق من گفت            برگشته گریختیم لیکن

                               با رعشه و رنگ و روی مهتاب

از دیده دل نگر که بینی             هر ذرّه ، زمین و آسمانی است

نز رخنه ی تنگ حرص کانجا         یک ذرّه نماید ، ار جهانی است

جان تیره ازاو شود،جهان تنگ     این حرص،عجب بلای جانی است !

                               شخصیّت مرد   می فشارد

یاد آن شب عید کان پری دید                 آویخته شال من ز روزن

چون من همه شادوغُلغُل شوق    بر هر در و بام و کوی و برزن

یک جوجه دو تخم مرغ رنگین            بستند به  شال گردن  من

                                یاد آنشب عید یاد از آنشب !

روزیکه زمین جدا شد از مهر               دلگرمی بازگشت خود را

در آینه ی افق نمیدید                        تاریکی سرنوشت خود را

آنشب که بگوش ماه  میگفت      افسانه ی  سرگذشت خود را

                              گردون به هزار دیده بگریست

کوهش ورم دِمار و دُمّل              ابرش ز دل گرفته آهی است

مهتاب شب انعکاس دریا      از چشم پر اشک او  نگاهی است

وین زلزله جگرشکافش        لرزیست که بر تبش گواهی است

                             از آتش تب جگر گدازان

آتشکده را صفای زرتشت                      چونلعل مذاب آتشی تل

گویی که شکسته آبگینه              با تابش خور به سرخ مخمل

افرشته وَشی سپید جامه               در سایه و روشنی مجلّل

                             با چنگ عبادت است رقصان

بیشه است ومه وستاره در آب     چون باد همی وزد ، گریزان

گویی به حرمسرای سلطان          عُریان ملکه است با کنیزان

چون خواجه سرا  نهیبش آید              شلّاق زنان و برگ ریزان

                             لرزان و رمیده میگریزند

خاموش و حزین خرابه ، گویی           افسانه ی خود بیاد دارد

چون پیر ِ پس از قبیله مانده               عمری بشکنجه میگذارد

بس خاطره ها که با خرابی                هر ساله بخاک میسپارد

                             افسانه ی اوست در دهن ها

یک قرن عقب زدم خرابه                     تا صورت اولی شد اینک

قصر است و شکوه میهمانی             با جُبّه  به سرسرا  اتابک

اعیان و رجال  گوش تا گوش                  بر مقدم موکب ِ مبارک

                                کالسکه ی شاه شد نمایان

در کلبه ی پرت روستایی                مسکین زن پیر ، پاره میدوخت

چخماق زد و اُجاق گیراند            وز شعله ی آن چراغش افروخت

در وا شد و دختری در آمد          کز رشگ رخش چراغ هم سوخت

                               از مادر پیر آتشی خواست

از عینک پیر زن نگاهی                   کردم به گذشته ی حزینش

در باغ شباب ، دختری مست                می آمد و ناز بر زمینش

هی کاخ امید و آرزو ریخت           هی طُرّه به چهره داد چینش

                               تا خم شد و موی گشت کافور

کوه از بر آسمان نیلی             چون کشتی غرق گشته در نیل

وان ابر،ستیزه جو نهنگی است       تازان بشکار خود به تعجیل

در ظلمت شب نهفت و دریا             بلعیده ی خویش بُرد تحلیل

                               چون چشم نهنگ ها  کواکب

هر گه که به خلوتی گریزم                   از هول غمی و ناروائی

در نای دل شکسته چون آه               در گیرم  و سرکنم  نوائی

چون نی  به روان دردمندان             می بخشم از آن نوا دوائی

                                این است و گرنه مرده  بودیم

در جاده ی کهکشان ستاره                 میداد دفیله فوج در فوج

چون رشته ی دود و توری ابر               بگرفت خیال من ره اوج

چون موج خیال خویش دیدم                من نیز گرفته دامن موج

                                رفتیم بهم  به کشور ماه

عُریان پریان آسمانی                           در آب بگیسوان افشان

در حوض بلور لاجوردی                  غلطیده چو گوهر درخشان

وز دور به دختران دریا                         لبخندزنان ستاره پاشان

                                با جلوه ی طاوسی گذشتیم

در ساحل آن سپید دریا             چون سایه بروشنی نشستیم

وز نیل غبار شب بَر و رو            در چشمه ی ماهتاب شستیم

در چاه شب اوفتادگان را                در جوی سپید ماه جستیم

                               با رقص سپیدکان گذشتیم

در راه ، دُرُشکه چی نشانم         یک نقطه بگوشه ی افق داد

گفت ار پدر تو سازم او را        خواهی چه به من ، به مُشتُلُق داد ؟

من آب نبات دادم او را                     او نیز پُکی به من چُپُق داد

                               وان نقطه نهفت در پس کوه

کم کم ، پدرم ، خدا بیامرز            دیدم سر کوه رُسته چون کاج

چون بال مَلَک عبایش افشان          دستار سیادتش به سر، تاج

وز کوه همی شود سرازیر                 چون نور محمدی ز معراج

                              دیگر مگرش بخواب بینم  .

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۲۶

   آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم

 شمس تبریزی :

نسخه ای گنج یافتند که به فلان گورستان باید رفت و پشت به فلان سنگ بزرگ باید کرد و روی بسوی مشرق و تیر بر کمان نهاد و انداخت. وآنجا که تیر افتاد گنج است. رفت و انداخت چندان که عاجز شد.و این خبر به پادشاه رسید. تیر اندازان دورانداز انداختند. البته اثری پیدا نشد. چون به خضرت رجوع کرد. الهامش داد که: نفرمودیم که کمان را بر کش. آمد تیر به کمان نهاد و همانجا پیش او افتاد.

مولوی این گفته شمس را در مثنوی سروده که :

ای کمان و تیرها بر ساخته

صید نزدیک و تو دور انداخته

هرکه دوراندازتر او دورتر

وز چنین گنجست او مهجورتر

فلسفی خود را از اندیشه بکشت

گو بدو کوراست سوی گنج پشت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۰۸