پردۀ ِ پندار

شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند

پردۀ ِ پندار

شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

افق های نادیده در آستانه گردنه تند شیب انتخابات اسفند ماه

به آذین (محمود اعتمادزاده) در  کتاب " از هر دری سخنی " که به خاطرات زمان انقلاب 57 و سالهای قبل از آن مربوط می شود ، متنی ساده اما تامل برانگیز دارد . که می توان انتخابات اسفند 94 را با بخشی از دید و دریافت او از روزگار،  یکسان و تکراری دانست .

 به آذین  گفته :

1- " راهی رفته ام نه چندان دور . ولی گردنه دشواری را پشت سر گذاشته ام" .

 اگرچه راه و تغییرات نه چندان زیادی بنظر نیاید  اما گردنه دشوار را می تواند با انتخاب خیرالموجودین  پشت سر گذاشت .

 2-"نیم باز گذاشتن دری است که بسیاری از حضرات می خواهند به روی من(مردم) بسته بماند " 

برخی مثل آیت الله مصباح یزدی رای مردم را تزیینی می دانند ، و مایل نیستند در نیم باز انتخابات به روی مردم باز بماند . اما برخی از نامزدها  هر چند نسبی به رای مردم قائلند . که می تواند با انتخاب این در را همچنان باز نگه داشت.

3-  " ترس از عمل ،نه از دل و سرشتی ترسو بلکه از تحلیلی خرده بین "

تحلیلی خرده بین که سگ زرد را برادر شغال و همه را سر و ته یک کرباس می داند . و خود  و دیگران را از یک ساعت زحمت برای رای دادن خلاص می کند.  دیدیم و ثابت شد که احمدی نژادها و مرتضوی ها با میر حسین موسوی و کروبی ها نه برادرند و نه از یک کریاس.

به آذین در وصف زندان قبل از 57 خود می نویسد :

4- " (در زندان) ایران تازه ای می دیدم که سر بر می آورد ، دلیر ، بردبار و حق جو اما هنوز دستخوش اوهام ، گوش به زنگ آواز فریبنده ، چنانکه در خور خامی جوان است "

جمله بالا اکنون  وصف تمام عیار فضای مجازی کشورمان می باشد .

5- " تو را می شناسم و فریب نمی خورم ، بیا دست در دست ، دو قدم باهم می رویم . راه آسانتر پیموده می شود . گرچه این هم نشانه زبونی و کم خونی این روزگار است. راهی پر پیچ و خم و سنگلاخ . باید شکیبا بود و آهسته رفت " 

اگرچه برخی از کاندیدها گذشته چندان درخشانی نداشته و ندارند . اما راه پر خطر و سنگلاخ آسانتر پیموده می شود .

امید است با شرکت در انتخابات  بتوانیم کشور را از  آتش افروزی ها و ماجراجویی های  داخلی و منطقه ای دورتر نگه داریم ..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۴ ، ۱۸:۵۵

در جلسۀ حافظ خوانی به این بیت رسیدیم:
آدمی در عالَم خاکی نمی آید به دست
عالَم دیگر بباید ساخت وز نو آدمی
سایه یک دفعه منقلب شد. برافروخته شد...
دردی که تو این بیت هست ، بن بستی که تو این بیت هست اصلا حیرت آوره ؛ یه دوُر باطله...گفته می شه- در اصول و مبانی سوسیالیزم هست- که تا انسان از این بند آز و نیاز فارغ نشه، نمی تونه به اون انسانیت واقعی برسه ؛ یعنی باید وضع اجتماع درست بشه ،نیازهای اجتماعی رفع بشه تا انسان بی نیاز بشه، همون طوری که سر هوا تا این اواخر کسی دعوا نداشت برای اینکه هوا آنقدر زیاد بود که نصیب همه می شد ولی چون آب کمه ، سر آب دعوا می کنن... معنی این حرف درسته ولی اون دوره و زمونه رو کی باید بسازه؟ همین انسان باید بسازه که ساخت و این طوری شد! یه دور باطله؛ هی می چرخیم:
آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست
شما فکر کنین چه دیده ، چه کشیده حافظ تا به این بیت رسیده؟...شما شعر و غزلو بذارین کنار حافظو به عنوان یه انسان بهش نگاه کنین ؛ درد یه انسان خیلی بزرگتر از هنر و آرایه های و این حرفهاست و خیلی غامض تر از این حرفهاست و خیلی قیمتی تر از این حرفهاست... هزار تا غزل حافظ قیمتش کمتر از گوشه ناخن اون آدمه که بیل می زنه و نجاساتو از جوی آب خیابون کنار می زنه؛اگه شما اون انسانو درست بشناسین ،لااقل از چشم زن و بچۀ اون آدم به اون آدم نگاه کنین؛ این رفتگر عزیزترین کس برای اوناست دیگه:
در چهان هر کسی عزیز کسی است
شما وقتی به اینجا برسین نگاه کنین قیمتی نداره غزل حافظ؛ اصلا گور بابای غزل حافظ! شاید به نظر شما این حرف از دهن من کفر بیاد ولی من با تمام وجود دارم این حرفو می زنم. واقعا بهش باور دارم. این روفتگر مگه چه کم از شیخ ابوالحسن (خرقانی) داره؟ فقط به خاطر اینکه اون شیخ ابوالحسن جمله رو گفته... شما می دونین که من چه عشقی به این مرد دارم. واقعا هر چیزی سر جای خودش بها داره. ما گرفتار این زر و زیور کلام شدیم؛ اصل اینه که یک آدم با یک آدم داره حرف می زنه حالا طرف کاری هم کرده که بجای خود.

https://www.aparat.com/v/2TfbF/%D8%B3%DB%8C%D9%86%D9%87_%D9%85%D8%A7%D9%84%D8%A7%D9%85%D8%A7%D9%84_%D8%AF%D8%B1%D8%AF_%D8%A7%D8%B3%D8%AA-_%D8%B4%D8%AC%D8%B1%DB%8C%D8%A7%D9%86_%D9%88_%D9%85%D8%B4%DA%A9%D8%A7%D8%AA%DB%8C%D8%A7%D9%86_-_%D8%A2%D9%88%D8%A7%D8%B2_%DA%A9%D8%B1%D8%AF

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۱۲

 همای اوج سعادت به دام ما افتد

 اگر تو را گذری بر مقام ما افتد

 حباب وار براندازم از نشاط کلاه

اگر ز روی تو عکسی به جام ما افتد

 شبی که ماه مراد از افق شود طالع

بود که پرتو نوری به بام ما افتد

 به بارگاه تو چون باد را نباشد بار

کی اتفاق مجال سلام ما افتد

 چو جان فدای لبش شد خیال می‌بستم

که قطره‌ای ز زلالش به کام ما افتد

 خیال زلف تو گفتا که جان وسیله مساز

کز این شکار فراوان به دام ما افتد

 به ناامیدی از این در مرو بزن فالی

بود که قرعه دولت به نام ما افتد

 ز خاک کوی تو هر گه که دم زند حافظ

نسیم گلشنِ جان در مشام ما افتد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۳۴

    ماجرای شمع با پروانه تو           

               بشنو و معنی گزین ز افسانه تو           
               گر چه گفتی نیست سر گفت هست           
               هین به بالا پر مپر چون جغد پست           
               گفت در شطرنج کین خانهٔ رخُست           
               گفت خانه از کجاش آمد بدست           
               خانه را بخرید یا میراث یافت           
               فرخ آنکس کو سوی معنی شتافت           
               گفت نحوی زید عمروا قد ضرب           
               گفت چونش کرد بی جرمی ادب           
               عمرو را جرمش چه بد کان زید خام           
               بی گنه او را بزد همچون غلام           
               گفت این پیمانهٔ معنی بود           
               گندمی بستان که پیمانه‌ست رد           
              زید و عمرو از بهر اعرابست و ساز
               گر دروغست آن تو با اعراب ساز           
               گفت نی من آن ندانم عمرو را           
               زید چون زد بی‌گناه و بی‌خطا           
               گفت از ناچار و لاغی بر گشود           
               عمرو یک واو فزون دزدیده بود           
               زید واقف گشت دزدش را بزد           
               چونک از حد برد او را حد سزد
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۲۶

گشاد کار مشتاقان در آن ابروی دلبند است

خدا را یک نفس بنشین گره بگشا ز پیشانی

----------------- بنشین گره یگشا ز پیشانی

 

گشاد کار مشتاقان در آن ابروی دلبند است

 

خدا را یک نفس بنشین گره بگشا ز پیشانی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۰۵

از صورت شعر حافظ سخن ها می توان گفت، و بسیار گفته اند. اما همین که به معنی رو می کنی، آن شیرین کار به طنّازی می گریزد و از گوشه ای دیگر چشم و ابرو می نماید.
گویی در پشت گوش تو زمزمه می کند و تا بر می گردی آوازش از عرش می آید. زبانش آنچنان ساده و آشناست که انگار ترانه اش را از عهد گهواره شنیده ای و آنچنان با رمز و معمّا می گوید که پنداری پیامی ست که از کهکشان های دور می رسد.
این آشنارویی و گریزرنگی به دو واسطه است: صورت و معنی شعر او. و این هر دو، به گونه ای اعجاب انگیز همدست و همداستان اند. لفظ چون رنگین کمانی ست که به هر نظر از رنگی به رنگی می غلتد. و مضمون همچون امواج ناقوسی ست که در بازگشت از هر زاویه طنینی دیگر دارد.
ایهامی که صفت شاخص شعر حافظ است، تراویده از پریخانۀ پر نقش هزار آینۀ ضمیرِ اوست که بر طیف اسرارآمیز زبانش عکس می اندازد. یگانگی تفکیک ناپذیر صورت و معنی چون جان و تن زنده.
این ماییم که می خواهیم او را زمینی یا آسمانی ببینیم. شعر او چون دوردست افق بوسه گاهِ آسمان و زمین است. آسمانی ست، زیرا آنچه خوبی و پاکی و عدل و امن می جوید درین تیره خاکدان نمی یابد. و زمینی ست، زیرا آنچه از ناز و نوش و نوا می خواهد در همین سایۀ بید و لبِ کشت فراهم است. پس، اشاره اش به دورگاه آسمان است و چشم و دلش در زمین می گردد.
هوشمندی ست تشنۀ دانستن رازِ دهر و معمّای وجود. نگران سرنوشت انسان و آزرده از رنج و ستمی که به ناروا بر فرزند آدم می رود.
فرزانه ای است که پیوسته در طلب حقیقت است، امّا پابستۀ هیچ حقیقت قرارداده ای نیست. پرسنده ای ست ناخرسند. چون و چرای او پاسخی نمی یابد. یکی از عقل می لافد، یکی طامات می بافد... برهان علم و عقل را دلش نمی پذیرد. و توجیه ملل و نحل را عقلش نمی پسندد. احکام و آراء و اصول و فصول را در بوتۀ دل و جان خویش می گدازد و حاصل این جذب و ذوب آیینی ست که خود، آن را، بی اندیشه از سرزنشِ مدّعیان، شیوۀ مستی و رندی می نامد.
رند آزاده ای که از یک سو دنیا را دَنی می داند و از نیرنگ پیرِ بی بنیادِ فرهادکش فریاد بر می دارد، از سویی نسیمِ حیات از پیاله می جوید و چشم و دلش در پی مطرب و ساقی و گل است و نبید.
رند راه نشینی که با فقرِ ظاهر، گنجینه دار محبّت و هم پیمانۀ ساکنان حرمِ ستر و عفافِ ملکوت است. رندی که همراز جام جهان نما و ناظر خلقت آدم است. می گوید: دیدم که ملایک گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند... این همان لاف اناالحق نیست؟
رند عالم سوزی که ز هرچه رنگِ تعلّق پذیرد آزاد است اما به دو چیز سخت دلبسته است: عشق و شعر. عشقی که طفیلِ هستیِ آنند آدمیّ و پری و شعری که قدسیانش در عرش از بر می کنند.
ندیدم خوشتر از شعرِ تو حافظ     
به قرآنی که اندر سینه داری
این سوگندی عظیم است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۱۴

باید با خود پیکار کرد ، تا از خود برتر رفت
ده سال صلحی که دختر جنگ است و مادر جنگ
گله مند نباش !  صلح در پایان راه است
به پیشواز آن برویم !
دوست من ، زن من ، زخم هایم را به تو پیشکش می کنم
این بهترین چیزی است که زندگی به من داده است
زیرا هرکدام آن نشانه گامی به پیش است

(رومن رولان در پایان کتاب جانِ شیفته )

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۱۰

ه ا سایه گفته: 

" یه بند دیگه هم داره که برش داشتم از شعر ،ولی فکری که توش هست از بچگی منو اذیت می کنه "

آن دستها

آن دستهای خشک حاجت خواه

آن دستها

فریادهای استخوانی ، آه

آی قفلهای بستۀ امّید

ای قفلهای سرد بی پاسخ

هرگز کلیدی در شما جرخید؟

از هول این هیچی

بر خویش می لرزم.

مدینه فاضله

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۰۶

ائوده بیر ایل آه چکرم خبر یوخ                               
(در خانه یکسال آه می کشم خبری نمی شود )
ائودن چیخام من اویانا یار گلیر
(بیرون آمدنم از خانه همان و آمدن یار همان)
تای توشلاریم چوله چیخار گون چیخار
(دوستان و همسالانم به گردش میروند آفتاب در میآید)
من چیخاندا یاغیش گئسه قار گلیر
(من بیرون بروم باران قطع نشده برف میآید)
یازیغ  قوزوم !آجلیغا دوز ،داریخما
(برۀ  بیچاره ام  گرسنگی را تحمل کن و دلتنگ مباش )
بوگون صاباح بهار گلیر بار گلیر
(امروز فردا بهار و سبزه و بار می آید )
بیزه گله -گلمیه ،بیر کال اییده
(برای ما اگر بیاد و نیاد یک سنجد کال)
گونشوموزا هیوا گلی ، نار گلی
(برای همسایه مان به و انار می آید)
خان ائوئینه شئر گله قویروق بولار
(در خانه خان شیر بیآید ، دم تکان میدهد)
بیزیم ائوه کور ایت گله هار گلی
(به خانه ما سگ کور ، هار میآید )
خلقه قوناق گلی ، گوزو سورملی
(خانه مردم مهمان چشم سرمه کشیده میآید)
بیزیم ائودن کور گئتمه میش کار گلی
(از خانه ما کور بیرون نرفته کر میآید )
بختیمه آرواد نه چیخا ، بیلمیرم؟
(زن چه برایم قسمت شود نمی دانم؟)
بللی دی کی سارساغا ،سوسار گلی
(معلومه لاغر مردنی می آید )
دولتلی یه یاس داگله اوینایار ،
(برای ثروتمندان عزا رقصان می آید)
بیز کاسیبا توی گله ،آخسار گلی
(برای ما فقرا عروسی لنگان می آید )
کتده بیزی دویله ،بیر  هاوار یوخ
(در روستا مارا کتک بزنند اصلا جایی صدایش در نمیآید)
بیز بیر کلمه حق دانیش ساق جار گلی
( اگر یک کلمه حرف حقی بزنیم همه جا جار میزنند )
عشقین دوشوب یادیمه گوزلر داشار
(به یاد عشقت ، چشمانم جوشان می شود )
بهار دا سئلر آتلانیر چایلار گلیر
(بسان سیلابهای بهاری ِاز رودخانه )
چوخ شاعرین طبعی دونار بوز کیمی
(طبع خیلی ازشاعران  منجمد میشود بسان یخ)
شهریارین شعری دا قاینار گلی
(طبع شعری شهریار جوشان می آید )

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۰۴

رستم زال ار بود وز حمزه بیش

هست در فرمان اسیر زال خویش

آنک عالم مست گفتش آمدی

کلمینی یا حمیرا می‌زدی

مولوی

جنایتکاری که آدم کشته بود، در حال فرار با لباس ژنده خسته به دهکده رسید.
چند روزچیزى نخورده بود وگرسنه بود.جلوى مغازه میوه فروشى ایستاد و به سیب هاى بزرگ و تازه خیره شد، اما پولى براى خرید نداشت. دودل بود که سیب را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدایى کند. توى جیبش چاقو را لمس مى کرد که سیبى را جلوى چشمش دید! چاقو را رها کرد... سیب را از دست مرد میوه فروش گرفت. میوه فروش گفت: «بخور نوش جانت، پول نمى خواهم.»
روزها، آدمکش فرارى جلوى دکه میوه فروشى ظاهر میشد. وبى آنکه کلمه اى ادا کند، صاحب دکه فوراً چند سیب در دست او میگذاشت.یک شب، صاحب دکه وقتى که مى خواست بساط خود را جمع کند، صفحه اوّل روزنامه به چشمش خورد.عکس توى روزنامه را شناخت.زیر عکس نوشته بود: «قاتل فرارى»؛ و جایزه تعیین شده بود.
میوه فروش شماره پلیس را گرفت... موقعی که پلیس او را مى برد،به میوه فروش گفت : «آن روزنامه را من جلو دکه تو گذاشتم.دیگر از فرار خسته شدم.هنگامى که داشتم براى پایان دادن به زندگى ام تصمیم مى گرفتم به یاد مهربانی تو افتادم.
"بگذار جایزه پیدا کردن من، جبران زحمات تو باشد"
گابریل گارسیا مارکز

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۴ ، ۱۱:۰۲