پردۀ ِ پندار

شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند

پردۀ ِ پندار

شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

۳ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

دربارۀ (مثنوی) بانگ نی با ه ا سایه گفتگو می کردیم . به این بیت رسیدیم:

آینه بر سنگ زد آن خوش نگار

تا بر آن پاکیزه ننشیند غبار

سایه توضیحاتی داد که در شناخت جهان بینی او سودمند است:

آن خوش نگار ، آن زیبا رو آینه رو بر سنگ می زنه. زشت رو اگه آینه رو بر سنگ بزنه خُب طبیعیه اما اونکه زیبا رو هست آینه رو زد شکست؛ یعنی مهمترین چیز برای شما در زندگی این است که زندگی دیگران و طبعاً خودتونو آلوده نکنین. برای اینکه زندگی را از خطر آلودگی نجات بدید خود زندگی رو نابود می کنین؛ یعنی به مرگ خودتون تن می دین . این حساب دو دوتا چهارتاست؛ یعنی پاکیزگی این آینه اصل اساسی شماست. برای اینکه آینه ای که آلوده می شه دیگه قیمت نداره و اگه بشکنه بهتره که باعث آلودگی یه آینه باشه ، باعث آلودگی یک پاکیزه بشه.

از کتاب پیر پرنیان اندیش

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۹۵ ، ۲۱:۰۷

منصور حلاج را هنوز روح ، تمام جمال ننموده بود و اگر نه  "اناالحق" چه‌گونه گوید؟ حق کجا و انا (منم =منیّت) کجا؟ این انا چیست؟ حرف چیست؟ در عالَم روح نیز اگر غرق بودی، حرف کی گنجیدی؟ الف کی گنجیدی؟ نون کی گنجیدی؟

گفت:خدا یکی است.
گفتم:اکنون تو را چه؟
چون تو در عالمِ تفرقه ای،
صدهزار ذرّه

هر ذرّه درعالم ها پراکنده
پژمرده،فروفسرده.
او خود هست

وجودِ او قدیم هست.
تو را چه؟

چون تو نیستی.

منبع مقالات شمس تبریزی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۵ ، ۲۰:۰۳

مَــــــــــــــــــــــــــــــــرد

مـَـرد جانور ناهنجاری است که مغز در او سلطۀ  بیمارگونه ای یافته است .مغز ، برای آن به ما داده شده بود که کارکرد هیجانهای ما را منظم کند، غریزه های مان را زیر کنترل درآرد، سوداهای (تند مزاجی ها)  ما را بر ما روشن سازد . امّا در مَرد که فرهنگی دروغین و انبوه فرسوده اش کرده است، مغز از مهار کردن سیلاب درونی عاجز مانده و خود همچون خاک ِ زرد رنگ ِ رُس با آن در آمیخته است، هر دو درهم رفته اند و با هم بسان رودی پر گِل و لای می غلتند. گرایش های دل بهانه از مغز می گیرد و مغز از دیوانگیهای کور غریزه پیروی می کند. چنین است که برخورد یک ایده ( پنداشت) کافی است تا زیباترین ساختمانهای دوستی های مردانه را از پایه بلرزاند. یادهای بیست ساله ، آزمونهای هر روزه ، رنجها و شادیهای مشترک ،رازگویی های طولانی و احترام متقابل ، همینکه صفیر وحشیانۀ ایدهِ ( پنداشت) دیوانه ،این ماده غول  برخاست ، همه به یک ساعت محو می شود ، این سودای ناگهانی مغز است که برای بتی بی چهره (ایده) افروخته می شود؛ میهن ، دین ، عدالت، حق ، آزادی، بشریّت ... مشتی واژه ، واژه !... غرور خودسر ِهوس است که در قفس ایده ،خود را به میله می زند و نعره سر می دهد . و آنها دیگر مرد را نمی بیند ، مرا ، دوست تو ، خود تو ! ... باد سموم بر ریگ بیابان می وزد... من در طول زندگی ام، دو یا سه بار گروه دوستان ِ مَردم  را عوض کرده ام. هر گروه با همۀ وجود به کارگاه خود دلبسته است ، تا مدتی معیّن . بیرون کارگاه ، تمام شد ! همقطاران دیروزین دیگر حتّی مرا نمی شناسد. همه از دودمان هوراس *اند :

کوریاس:"من هنوز می شناسمتان ، و همین است که مرا می کُشد..." **

زنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان

زنان ناتوانی های خود را دارند . آنان کنیز  دل اند . دل، آنگاه که دوست می دارد، در پی فهمیدن چرایی اش نیست، به منطق چندان اهمیت نمی دهد ! او منطق خود را دارد؛ و اگر در معشوق چیزهایی هست که دیدنش را دوست ندارد ، نمی بیندش: ساده است ، باید آن چیزها را دید  که دوست می داریم . مردها به این فریبکاری بیصدای دل خیره سر از سر برتری و تحقیر لبخند می زنند . هر چه هست ، زنان مانند ایشان فریب خورده و بندۀ آن غول بی چهره (ایده) نیستند، ایده ، که با چشمان شیشه ای و پاهای عنکبوت وارش تار سیاهش را در انبار گَرد گرفته می تند!

اطاق پاکیزه و گرم است ، کف آن روفته. روی مبلها ، شاید چیزکهای زینتی بیش از اندازه نهاده اند. ولی چهرۀ مهربان زن ، در پای چراغ ، به انتظار شماست ، و جای شما آنجاست، همان جای همیشگی. شما اگر عوض شده اید ، جای تان هیچ عوض نشده است:باز در آن جای بگیرید! خاموش! عوض شدن تان را نخواهد دید....

مطمئن باشید ، خوب هم آن را دیده اند! زن نگاهی نافذتر از نگاه شما روانشناسان خودپسند دارد. هیچ چیز از نظرش دور نمی ماند، هیچ. حتی کوچکترین موجی که بر چهرۀ معشوق بگذرد. نقشه جغرافیایی این چهره را ، کوه و رودهایش را ، زن بسیار خوب می شناسد!... امّا دغل می بازد،انگشتان چالاکش ، روی کاغذ خط هایی را که خود می خواهد پاک می کند و  از نو می کشد... ای انگشتان گرامی! غرور مردانه ام گاه از سر حماقت بر شما خشم  گرفته است . چه ، می خواستم مرا همان ببینند که من خود را می دیدم . چه کسی از ما بر حق  بود؟ عقل یا عشق؟ ... ای دستهای دوست داشته ، بر شما بوسه می زنم . از من درگذرید ! عشق ، خود بالاترین عقل است...

*  هوراس و کوریاس ، چهره های نمایشنامه هوراس اثر کوردنی

** مصرعی است از نمایشنامه هوراس

منبع : کتاب سفر درونی  رومن رولان ترجمه به آذین

  

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۵ ، ۱۶:۱۰